ورق وسط!

دو پایه تحصیلی در یک کلاس درس، دوم و پنجم، و آموزگار صفر سابقه ای که تازه از تربیت معلم فارغ‌التحصیل شده بود.دو همکار دیگرم، یکی پایه سوم و چهارم و دیگری پایه اول و مدیریت مدرسه را بعهده داشتند، کلاس های درس، مختلط (دختر و پسر) بودند، و این اختلاط بدلیل اینکه غالب بچه […]

دو پایه تحصیلی در یک کلاس درس، دوم و پنجم، و آموزگار صفر سابقه ای که تازه از تربیت معلم فارغ‌التحصیل شده بود.دو همکار دیگرم، یکی پایه سوم و چهارم و دیگری پایه اول و مدیریت مدرسه را بعهده داشتند، کلاس های درس، مختلط (دختر و پسر) بودند، و این اختلاط بدلیل اینکه غالب بچه ها با هم فامیل و در جوار هم زندگی می کردند، نه تنها مشکلی ایجاد نمی کرد بلکه باعث بوجود آوردن خیلی فرصت های دیگر میشد، بدلیل مسافت حدود ۵۰ کیلومتری از شهر و فاصله حدود ۱۵ کیلومتری روستا تا جاده اصلی، مجبور بودیم که در روستا و در محل مدرسه بیتوته نموده، و علیرغم مشکلات آن، الان و پس از حدود ۳۰ سال احساس می کنم،

همان بیتوته در روستا و امتزاج با اهالی و ارتباط بیش از ساعات رسمی با دانش آموزان، موجب یک تبادل تجارب دوگانه ای می گردد که برای هر دو سو، مفید و قابل تامل است.روزهای اول مدرسه بدون انتخاب مبصر (نماینده کلاس) گذشت، تا اینکه در هفته سوم مهر تصمیم گرفتم، مبصر انتخاب کنم،زنگ دوم بعد از اینکه دانش آموزان هر دو پایه که در دو ردیف جدا از هم می‌نشستند، در جای خود قرار گرفته و هیاهوی زنگ تفریح کمتر میشد، در کلاس گفتم :

بچه ها! فقط پنجمی ها!!کی میخواد مبصر بشه؟ از حدود ۱۳ دانش آموز پنجمی، ۴ پسر و ۱ دختر دست شان را بالا گرفتند،بخاطر اینکه، کمی فضای مردانه کلاس را تغییر داده و تنوعی در فضای تصمیم گیری جنسیتی داده باشم، صدیقه انتخاب یا انتصاب من شد، آری صدیقه ریز اندامی که تند حرف میزد، با پسرها در زنگ ورزش کل کل میکرد و روی نیمکت اول، ردیف پنجمی ها بعنوان مبصر کلاس تعیین شد. شرح وظایف وی را و اطاعت پذیری سایر دانش آموزان نسبت به او را در کلاس بیان داشتم.بیشتر شلوغی کلاسها معمولا پس از زنگ تفریح و آغاز کلاس ایجاد میشد، اما با حضور صدیقه بعنوان مبصر، این شلوغی در کلاس من اصلا شنیده نمیشد، و من با خیال راحتتری با تاخیر به کلاس میرفتم،صدیقه که قبل از حضورم گچ بدست، در کنار تخته ایستاده و بدون لبخند و با تحکم ناشی از قدرت، از همه بچه ها میخواست دست به سینه تا آمدنم، ساکت باشند، نظم پولادینی در کلاس ایجاد کرده بود،من از او خواسته بودم که هر کس به حرفش گوش نداد، اسم خاطی را روی تخته بنویسد، و فردی که نامش نوشته میشد، مجبور بود که در زنگ ورزش در کلاس بماند و مشق اضافه بنویسد، و وای بحال کسی که جلوی نامش ضربدر بخورد!!!

هنوز یکماه از حکمرانی صدیقه نگذشته بود،که نبی آمد، با ترس و دلهره گفت : آقا اجازه!می خوام یه چیزی بگم، اما از صدیقه میترسم!!مدرسه ساعت ۱۱ صبح تعطیل و دوباره از ۱ تا ۳ بعدازظهر شروع میشد، ساعت ۱۱ پس از تعطیلی بچه ها و رفتن شان به خانه که اکثرا در اطراف و همسایه مدرسه بودند، مدرسه ای که در آن موقع قدمتی حدودا ۲۰ ساله و فاقد حصار کشی و دیوار بوده و اختلاط فیزیکی با ساختمان های روستا داشت،مدرسه تازه تعطیل شده بود و بچه ها برای ناهار خوردن رفته بودند، که نبی دست به افشاگری زد :

آقا اجازه؛ صدیقه بخاطر اینکه اسم بچه ها را روی تخته ننویسه و برن ورزش از آنها ورق وسط میگیره!! اما شما نگید، چون با من لج میکنه.نبی ِرنگ پریده و ساکت تهمتی را متوجه مبصر کلاسی کرد، که من از انتخاب اش و تشخیصم افتخار میکردم. پس صدیقه رشوه می گیره!! منتظر ساعت برگشت بچه ها بودم، ساعت ۳ بعدازظهر وارد کلاس شدم، صدیقه کماکان با قدرت برپا و برجایی گفت و نشست، چشمم به نبی افتاد از هر زمان دیگری رنگ پریده تر مینمود،صدا زدم صدیقه با کیفت بیا.

⁃ چرا آقا؟

⁃ گفتم، با کیف بیا صدیقه نگران با کیفش آمد،

⁃ کیفت را باز کن.

⁃ چرا آقا؟

⁃ چرا نداره.

با ترس و لرز کیفش را باز کرد، کیف را از او گرفتم، پر بود از ورق های وسط… ورقهای وسط دفتر که بخاطر میخ منگنه در کنار هم براحتی کنده میشدند، و اکنون این ورقهای وسط رشوه هایی بودند، که صدیقه بخاطر ننوشتن اسامی خاطیان گرفته بود،تمام شوکت صدیقه شکسته بود و او را تا کنون اینچنین گریان ندیده بودم،

⁃ تو دیگر مبصر نیستی.جمله‌ی امریی بود که صدیقه بخاطر سوئ استفاده از منصب نمایندگی عزل شد.

….، دو، سه هفته از بی مبصری کلاس گذشت، تا اینکه در یکی از غروب پنجشنبه ها که گذرم به کتابفروشی بین المللی ۲۴ متری اهواز که اکنون فکر کنم، بستنی فروشی است، و در آن موقع یکی از کتابفروشیهای مطرح استان یا حتی کشور محسوب میشد، چشمم به کتاب کوچکی افتاد با این عنوان :<چگونه مبصر انتخاب کنیم>، در همان کتابفروشی کتاب را خواندم، انتخاب نماینده کلاس با این روش که از دانش آموزان بخواهیم، دوست دارند، در کنار کدام همکلاسی خود بنشینند!! لازم بود این نظر سنجی مکتوب و محرمانه باشد، بالاترین رای به هر کدام مقبولیت او را در کلاس و بین دانش آموزان نشان می‌دهد.شنبه روزی من این تجربه کتاب را در کلاس خودم، اجرا کردم،یکه خوردم، از بین ۱۳ دانش آموز پایه پنجم ۸ نفر آنها خواسته بودند، در کنار حاجت بنشینند. پسری سیه چرده و آرام که در ردیف آخر می‌نشست، فکرش را نمیکردم که حاجت اینقدر بین بچه ها محبوب است، اما بعد فهمیدم، حاجت بیشتر اوقات فراغتش را صرف پسرک افلیجی میکند، که توانایی آمدن به مدرسه را ندارد، و حتی خواندن و و نوشتن را هم به او یاد داده، نمیدانم علت رای آوری حاجت چه بود، لیکن از زمانیکه حاجت مبصر شد، بچه ها دست به سینه ننشستند،اما کلاس آرام بود.

فاضل خمیسی