کبوتر سرکنده هنوز عاشق است!

هر روز از کنار کارون میگذرم ، وهر بار ناامیدانه به حجم آب آن با ترس می نگرم، انگار که تشنگی برای هر دویمان در حال رقم خوردن است، کم کم، بوی گند لاشه کارون در حال بلند شدن است ، از نور پردازی در آن و برگزاری شب شعر برای او هم کاری ساخته […]

هر روز از کنار کارون میگذرم ، وهر بار ناامیدانه به حجم آب آن با ترس می نگرم، انگار که تشنگی برای هر دویمان در حال رقم خوردن است، کم کم، بوی گند لاشه کارون در حال بلند شدن است ، از نور پردازی در آن و برگزاری شب شعر برای او هم کاری ساخته نیست، گویا حکم قتلش صادر شده ، و باید قربانی خدایان گردد!! وضعیت کارونم بی شباهت به یکی از خاطرات کودکی ام ،نیست !! آنجا که ، خیال را، برتر از اراده بزرگان و قدرتمندان میدانستم ، و خیالی بود و بس…

در کلاس سوم ابتدایی دبستان همایون دانش آموز بسیار زرنگی بودم ، داستانی در باره حضرت عیسی(س) و معجزات او میخواندم ،از زنده کردن مرده ، تا شفای بیماران لاعلاج و محبت او به انسانیت … آنموقع خانه ها دوره ساز بودند ،و اتاقها در اطراف و دور حیاط قرار داشتند ، به تازگی برخی خانه ها را بقولی مهندسی (همین سبک جدید) می ساختند، اما خانه ما ، از همان خانه های دوری بود ،که روی پشت بام آن یک اتاق کوچک تحت عنوان انباری قرار داشت، که من سه کبوتر سخریج (نام کبوتری که تقریبا پرهای قرمز رنگ دارد) ، بدون اطلاع پدرم نگهداری میکردم، ظهرها که پدر در تنها اتاقی که یک کولر گیبسون آمریکایی مثل لکوموتیو صدا داشت،مشغول استراحت بود ، دزدی به پشت بام میرفتم ،و مشغول بازی با کبوترها میشدم ، … نمیدانم چرا ؟

روز مرگ آنانی که دوستشان داریم ، قابل نسیان نیست ، و رنگ آن روز خاص متفاوت است، ظهر سه شنبه تابستان بود ، نه اجازه نگاه کردن به تلویزیون داشتیم و نه بازی در حیاط ، با اطمینان از اینکه پدرم ،خواب ،خواب است ، با مقداری گندم به بالای پشت بام رفتم ، آهسته در انبار را باز کردم ، کارتونی که برعکس روی کبوترها ،گذاشته بودم ،برداشتم ؛ عجب شباهتی !! کبوترهای سخریج به یک اندازه و شکل هم!! هنوز دقایقی نگذشته بود که:- اینجا چکار میکنی؟

پدرم بود ! فلج شدم ، فکم قفل شد ،میدانستم ،پدر زحمتکشم از نگهداری هرگونه حیوانی در منزل بیزار بود ، سگ نجس است،گربه بی حیاست،کبوتر بدیمن و مانع روزی !! خلاصه برای هر حیوانی صفتی قائل بود ، تا آنرا همدم انسانیت ننماید ، و بتواند با این پیش فرض ها ، حتی حکم به حذف آنها دهد.گوشم را گرفت ، اما از پس گردنی خبری نبود ، آنقدر عصبانی بود ،که بین سرکندن کبوترها و کتک زدنم ، مردد بود،گزینه اول آنهم در حضور و جلوی چشمانم به انجام رساند ، آنقدر ترسیده بودم که حتی جرأت التماس و گریه را نداشتم.

بعد از سرکندن کبوتران که بعدها فهمیدم ،سمبل آزادی و صلحند ، با عصبانیت و تهدید که آخرین بارت باشد ، که کبوتر یا حیوانی دیگر به خانه میآوری ،مرا با سه تن و سه سر جدا از هم تنها گذاشت!!،با بغض تنها دارایی از دست رفته ام را رها کرده به حیاط آمدم ، مادر خدابیامرزم ،در آن بعد از ظهری در کنار تنور گلی مشغول پخت نان بود ، ناگهان فکری به سراغم آمد …یکی از چونه های خمیر را برداشته ،سریعا به پشت بام و نزد کبوترها برگشتم ، اینبار ترس نداشتم که از انبار بپرند ؛ و دیگر لازم نبود روی آنها کارتون بگذارم ، حالا آنها سر نداشتند و بی سر نمیتوانستند ،پرواز کنند!!میخواستم سرهای آنها را باخمیر نان دوباره به تنشان بچسبانم ،اما نمیدانستم که کدام سر مال کدام تن است، هر سه سر و تن مثل هم بودند و این از بزرگترین بلاتکلیف های من تاکنون است.

بهرحال با تردید اما با امید سرها را با خمیر به تنه چسباندم ، و با فوت کردن و باد زدن به خمیرها و سفت شدن آنها ، هر سه کبوتر را از انبار خارج کردم ، آسمان آبی بود و نوید بخش ؛ چهره حضرت عیسی(س)در ذهنم نقش بست ، کبوترها را به آسمان پرتاب میکردم ،تا زنده شوند !! اما آنها دوباره سقوط میکردند و اینبار سرها از تنه جدا میشدند!! تا غروب چندین بار سرهای آنها را باهم عوض کردم ، دیگر شب شده بود ، و اینبار من دیگر ترسیدم ! اگر در این تاریکی زنده شوند ،ممکن است ، پرواز کنند و گم شوند ، دست از تلاش کشیدم ،خسته نبودم ، اما فوق العاده ناامید و اینبار گریه امانم نداد و چه سخت است هق هق هایت ؛ شکوه از خدا باشد ،..‌برای کارونم ، اینبار نمیخواهم ،ناامید باشم هر چند از عیسی مسیح کاری بر نیاید..

فاضل خمیسی … تیر ۹۶