“تنگنا” داستانی کوتاه از دکتر “محمد جواد دانش”

هوا به شدت گرم شده بود و خورشید با نورسفید و بی رحمانه ی خود ، یک بند می تا بید وبه جان سایه ای که درپشت دیوار خانه ی همسایه ، مظلومانه قایم شده بود ، افتاده بود وآن را می خورد . ولی پیرمرد هر لحظه خود را جمع می کرد تا در […]

هوا به شدت گرم شده بود و خورشید با نورسفید و بی رحمانه ی خود ، یک بند می تا بید وبه جان سایه ای که درپشت دیوار خانه ی همسایه ، مظلومانه قایم شده بود ، افتاده بود وآن را می خورد . ولی پیرمرد هر لحظه خود را جمع می کرد تا در پناه سایه ی باقیمانده ، ازآفتاب بگریزد .اومردی بودلاغراندام ونحیف که شانه هایش افتاده و دست های نازکش همچون دومداددرکناریک دفتر ، پهلوی تنه اش صف کشیده بودند ، صورتی گلگون ولی پرچین وچروک داشت که شیارها تا پیشانی نیز کشیده می شدند وازپشت ریش کم پشتش نیز کاملاً واضح بودند . دشداشه ای سفید ، ولی رنگ و رورفته پوشیده بود و چفیه ی شطرنجی سفید و سیاهش قسمت اعظم سر و گردنش را می پوشاند و هرچند گاه ، آن را باز می کرد و چشم هایش را با انتهای آن می فشارد و دوباره به حالت اولش بر می گرداند.

گاهی بی هدف برمی خواست وبدون اینکه چیز با اهمیتی که نظرش را جلب کند ببیند ، به اطراف خیره می شد و دوباره می نشست.خلق وخوی کسانی را پیدا کرده بود که وقتی دچار عذاب روح می شوند ، یک جا نمی نشینند و دائماً در حرکتند . هنگام نشستن ابتدا دشداشه اش را دور کمرش جمع می کرد که لباس راحتی سفیدش به صورت کامل نمودار می گردید ، گیوه کهنه ی سفید خود را درمی آورد و سپس چفیه را از روی سرش برمی داشت ودر کنارش قرار می داد و پنجه ی دستش را در موهای کم پشت و سفیدش قرارمی داد و با نگاهی مملو از عطوفت به پسرش می نگریست.

شک نکنید ، اگر شما را نیز از محیط مانوسی که درآن با هزاران امید زندگی می کردید جداکنند و در این گنداب ، که انسانهایش ، سرشان را بلند می کنند و به همه چیز ذل می زنند ولی چیزی نمی بینند . این قدر عجولند ولی به جایی نرسیده اند و غم آنچنان به جانشان افتاده که شادی را نیز فراموش کرده اند ، بیندازند و در درون خانه ی خود، اضظراب و بلاتکلیفی را حاکم ببینید ، کاری جز این نمی توانستید بکنید ، و در فکر فرو نروید. خانه ای صدمتری درکوچه ای تنگ وکثیف که به دشواری ماشین هاازآن می گذشتند و دیوارهایی که بارانهای اسیدی انها را سیاه کرده بودند واتاقهایی که به جای سفیدکاری فقط سیمان کاری شده بودند.این مامنگاه پیرمرد وخانواده اش بود. پیرمرد هرگاه حس می کرد که پسرش مقداری تکان خورده ، از جایش می پرید و بالای سرفرزندش می رفت و چشم هایش را در چهره اش می دوخت و دوباره به سرعت به سر جای اولش بر می گشت.

پسرش جوانی بود بیست و دو ساله که لاغری به جانش افتاده بود. پیراهنی سیاه به تن داشت و شلوار لی پوسیده اش به ران هایش چسبیده بود و مثل مرده ای که فقط نفس می کشد در گوشه ی اتاق ، آن چنان به خواب عمیقی فرو رفته بود که انگار، ماه هاست که خواب را به چشم ندیده است ودرهمان حالت ، عرق کرده بود . .صورت زرد و گونه های فرو رفته اش ورگ هایی که ازگردن بیرون زده بودنداورابیماری نشان می داد که سلول های سرطانی به تمام اعضای بدنش هجوم برده اند و او را خورده اند. درکنارتشک کم عرض ورنگ ورورفته اش دو پاکت سیگارقرمزرنگ ویک کبریت شکسته و کاسه ای ازجنس روی ، که لبه های کج و معوجش مملو ازته سیگاربود دیده می شد.

پیرمرد در همان حالتی که نشسته بود نیم نگاهی به دکه می انداخت و هر گاه سایه ای رادرکنار دکه اش می دید ، می دوید تا خریداری ازدستش نگریزد . از صبح که آفتاب بدون هیچ طراوتی آن را اعلام کرد ، تاکنون کسی نیامده تا سیگاری ، آدامسی ویا پفک آفتاب زده ای ازاوبخرد. همسرش که آن طرف تر بر روی ملافه ای خوابیده بود و لباسی گشاد و بلند و سیاه رنگ بر تن داشت و شیله ای بر سر گذاشته بود و بالای آن را با پارچه ای دیگر آن قدر پیچانده بود که به عمامه ی آخوندها شباهت داشت. پیرزن به خودش تکانی داد و سرش را بلند کرد و به پیرمرد گفت:آب بده.
پیرمرد دستش را به طرف تنگ آب ، که به تنگ های پلاستیکی کهنه ورنگ و رورفته عروسی ها که هرشب درجایی کرایه می دهندشبیه بود، دراز کرد و هنگامی که قسمت پرآن را لمس نمود گفت:گرمه.
پیرزن با صدای ضعیفی گفت:اشکال نداره، آنو بده.
پیرمرد گفت:اول کمی توی آن یخ بگذار بعد بخور، من هم تشنه هستم.
پیرزن حالت عصبانیت به خود گرفت و گفت:من تمام بدنم خسته و کوفته است، دیشب تا صبح نگهبانی پسرت را می دادم، ولی جنابعالی خر و پوفت تا چند خونه بالاتر می رسید.
پیرمرد گفت:حالا هم که من نگهبان پسرت هستم و تو خوابی.
پیرزن که انگار صحبت پیرمرد مقداری آن را آرام کرده و حالت عصبانیت چند لحظه قبل را نداشت گفت:
هیچی جای خواب شب را نمی گیره، حالا آب را بده تا بخورم، تو هم اگر آب سرد می خوای، بلند شو و خودت درست کن.
پیرمرد در حالی که دستش را به طرف تنگ آب دراز می کرد آن را گرفت و به پیرزن داد و گفت:
زیاد هم گرم نیست، هنوز ته اش یک کمی برودت داره.
پیرزن تنگ آب را گرفت و به دهان گذاشت و مقداری از آن را سرکشید و گفت:
حال پسرت هیچ تغییری نکرده؟
پیرمرد با حالتی که می خواست امیدواری تزریق کند گفت:نه هنوز همان طوره، که بوده ولی دکتر گفت نگران نباشید، حالش همین جوری هم بمونه، خوبه.
پیرزن چشم هایش را در چشم های پیرمرد دوخت و گفت:چی چی خوبه، دو شبانه روزه که خودش را انداخته و معلوم نیست خوابه یا مرده اس.
پیرمرد گفت:مگر نمی بینی که قفسه سینه اش بالا و پایین حرکت می کنه، این یعنی اینکه داره نفس می کشه. البته دکتر گفت اگر توی نفس کشیدن مشکل پیدا کرد، باید سریع ببریم بیمارستان و بستریش کنیم.
پیرزن دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت:یعنی هر وقت نفسش قطع شد.
پیرمرد با بی حالی جواب داد:نه،هروقت تند تند نفس کشید.
پیرزن که نگران به نظر می رسید با حالت نومیدانه ای گفت:اگه ازاول بیمارستان می بردیم و بستریش می کردیم خیلی بهتر بود.
پیرمرد گفت:دکتراول که آنو بدحال دید، می خواست ما را بیمارستان بفرسته تا بستریش کنیم، حتی گفت نامه معرفی به بیمارستان هم براتون می نویسم.
پیرزن گفت:حتماً تو نظرش رو عوض کردی.
پیرمرد تند ی نگاهش کرد و گفت:نه خانم، تو که فقط دنبال بهانه ای تاازمن اشکال بگیری.
پیرزن گفت:پس چرا نامه ننوشت و معرفی تون نکرد.
پیرمرد گفت:وقتی دید شماره ویزیت بیمار را با کارت کمیته امداد خودم گرفتم، نظرش عوض شد.
پیرزن گفت:پس فکر کرداگرمارابه بیمارستان نفرسته، لطف کرده.
پیرمرد گفت:نه فکر نمی کنم تنها این باشه، حتماً تشخیص داده که ضرورتی به بستری کردن آن نیست.
پیرزن حالت دعا به خودش گرفت وگفت:ای کاش کمیته امدادبه پسرمون هم کارت می دادتابه صورت بیمه درمان بشه.
پیرمرد ژست جدی به خودگرفت وگفت:مگر مملکت قانون نداره، پسرت داره می ره توی بیست و سه سالگی وآن وقت دولت مفت و مجانی آنو بیمه کنه.
پیرزن:آخه من می ترسم پسرم بمیره.
پیرمرد:این چه حرفیه می زنی،انشاءا… خوب می شه.
پیرزن:انگار تو هم بدت نمی آد که از دستش خلاص بشی.
پیرمرد:چراپرت وپلا می گی زن ، همین جور که پسر تو هست، جگر گوشه ی من هم هست.
پیرزن در حالی که می زد زیر گریه گفت: تو دیگه دلت به رحم نمی آدومثل سنگ شده وهمه اش به خودت فکر می کنی.
پیرمرد در حالی که آثار خشم توی چهره اش نمودارمی شد گفت:
به درک که بمیره، تو اینو می خوای من به تو بگم تا دلت خنک بشه، من که به آن نگفته بودم بیست تا قرص دیازپام را بزن بالا و خودکشی کن، معتادی که معتادی. خیلی ها معتادن ولی دلیل نمی شه که خودکشی کنند.
پیرزن انگار نمی خواست ازعصبانیت شوهرش عقب بمانه گفت:
خوبه، خوبه، تا فرصتی پیدا می کنه همه چیزش رو می ریزه بیرون.
آروم حرف بزن، ممکنه پسره بشنوه و حالش بدتر بشه.
پیرمرد و پیرزن ساکت شدند و به همدیگر نگاه می کردند و صحبتی رد و بدل نمی شد، شاید پیری آنها را زود خسته می کندویاشایدمی دانندکه چنین گفتاری بی فایده است وهیچ نتیجه ای رابدنبال نخواهد داشت. مدتی گذشت و پیرمرد برای اینکه کاری انجام داده باشد رویش را به طرف همسرش گرداند و گفت:
یک کم بشین اینجا، دارم می گندم، برم یک دوش بگیرم و بیام، چشت به پسرت باشه، دکه راهم بپا،شاید مشتری بیاد.
پیرزن:توکه توی تابستان حمام کردنت گل می اندازه و مثل مرغابی هرروز حمام می کنی.
پیرمرد:مگر اشکالی داره، تو چرا از حمام کردن من ناراحتی؟ حالا که دوش گرفتن آب گرمکن نمی خواد و آب خودش گرمه، این جای اعتراض داره.
پیرزن:مگر اعتراض من برات مهمه.
پیرمرد:چیه، باز هم می خواهی شروع کنی.
پیرزن:آره،بازهم می خوام شروع کنم،تاآخرهم ولت نمی کنم. گفتم آقا،زمین همه چیز آدمه آن رو نفروش، به خوردت نرفت که نرفت، گفتم توی شهر جای ماها نیست روستا را ترک نکن. به خرجت نرفت که نرفت. حالا هم توی این خونه به این کوچکی که مثل یه زندون می مونه، منو آوردی و این وضعمونه که می بینی. پسرت هم که معتاد شده و حالا خودکشی کرده و آنجا افتاده.

پیرزن هق هق گریه اش بلند می شه و با صدای بلند شروع می کنه به شیون کردن. ولی پیرمرد انگار که توی یک دنیای دیگه ای زندگی می کنه، هیچ احساسی به او دست نمی ده تاباپیرزن همدردی بکنه،برای همین با صدای بلند جواب آنو می ده و می گه:آخه پیرزن کودن، چند بار باید بگم تا شیرفهم بشی. مگه من خواستم زمینو بفروشم، زمین هاداشت همه نیشکر می شدند و همه ی روستایی ها فروختند، من هم مجبور شدم زمین خودم رو بفروشم. مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم.
پیرزن با همان حالت گریه ادامه می ده و می گه:آره،حالااین وضعمون بهتره؟
پیرمرد:دیگه توروستاکاری نداشتیم انجام بدیم، آخرش هم که دیدی شوره زار تا خونه هامون رسید و شرجی نیشکر نفس همه را گرفته بود، انتظار داشتی با این وضعیت آنجا بمونیم؟

پیرمرد در حالی که بلند می شد به طرف پسرش رفت، لحظه ای اوراورنداز کرد و سپس به سمت کلید چراغ که به شکل بی قواره ای بر دیوار چسبیده بود، برگشت و آن را روشن کرد.دیوار سیمانی تمام فتون های چراغ کوچک رادرخودهضم کردوچیزی به روشنایی فضای اتاق نیفزود.پیرمردچندبارطول اتاق رابی هدف طی کرد و سپس مثل کسی که چیزی به یادش آمده به سرعت به طرف حمام رفت وبعدازمدتی بدون اینکه بدنش راباحوله خشک کند ازحمام بیرون آمدودشداشه اش را پوشید و به طرف محل نشستنش برگشت. همسرش در حالت نیمه درازکش خوابش برده بود، نخواست که او را بیدار کند در کنارش نشست و به کار اولیه پاییدن پسر و دکه ادامه داد.

آنها هر روز صبح درب حیاط را باز می کردند و دکه را در جلوی درب می گذاشتند به شکلی که تمام دکه در پیاده روی خیابان، ولی درب آن به سمت داخل حیاط باز می شد و مشتریان او، رهگذرانی بودند که از آنجا می گذشتند یا همسایه هایی که مایحتاج آنها را همان دکه تامین می کرد. آن روز صبح که دکه را در محل اصلی آن قرار داده اند تاکنون که پاسی از روز گذشته، هیچ مشتری مراجعه نکرده است. سایه در حال آب رفتن بود و آفتاب به تابیدن نور آزار دهنده اش شدت می بخشید.در همین احوال بود که مردی در کنار دکه ایستاد، پیرمرد از جایش می پرد و به سرعت خود را در کنار دکه قرارمی دهد و از میان مژه هایش ، مردی کت و شلواری می بیند که گرما او را به درآوردن کت ضخیمش مجبور نکرده بود. پیرمرد را که می بیند آرام می گوید:یک پاکت بهمن به من بدهید.
پیرمرد مکث می کند و کت شلواری دوباره می گوید:اج آقا متوجه شدید که چی گفتم ؟ لطف کنید یک پاکت بهمن به من بدهید.

پیرمرد به نشانه ی شنیدن سرش را تکان می دهد و دو دستش را به طرف قفل کوچکی که درب دکه را با آن چفت کرده دراز می کند و پاهای چوب مانندش را خم می کند و سرش را به طرف قفل نزدیک می کند تا بتواند به راحتی آن را باز کند.در همان حالتی که قفل را باز می کرد هر لحظه جابجا می شد تا تعادلش را حفظ کند انگار بر پشته ای از سوزن و خار نشسته است ، سپس مثل کسی که دچار خفگی شده با دهان باز سرش را به بالای دکه می کشاند و به مشتری نظری می اندازد و لبهایش بهم می خورند و به ظاهر می خواهد چیزی بگوید، اما تنها صدایی نامفهوم از او شنیده می شود.

کت و شلواری که چیزی شنیده ولی برایش نامفهوم بوده می پرسد:شماچیزی گفتید؟
پیرمرد به اجبار لبخندی می زند و با صدای گرفته ای به سخن درمی آید و می گوید پسرم خودکشی کرده.
کت و شلواری با حالت بی تفاوتی می گوید: خدا رحمتش کنه.
پیرمرد:نه نمرده ولی با مرده هم تفاوتی نمی کنه، با مادرش دعوا کرد و پول روزانه ی تریاکش را می خواست و وقتی مادرش به او گفت پولی نداره که به آن بده، رفت و قرص ها را زد بالا.
کت شلواری که هر لحظه سرش را بر می گرداند و نشان می داد حرف های پیرمرد را نمی شنود می گوید:
ببخشید بابا، زودتر پاکت سیگار را بده که برم، عجله دارم.
پیرمرد پاکت سیگاری را که کت و شلواری می خواست به او می دهد و می گوید:
قیمت یک پاکت هفتاد تومانه.
کت شلواری که هر لحظه سرش را بر می گرداند و نشان می داد حرف های پیرمرد را نمی شنود می گوید:
ببخشید بابا، زودترپاکت سیگاررابده که برم عجله دارم .پیرمرد می خواست در رابطه با پسرش بیشتر صحبت کند که مشتری اسکناس صد تومانی را از جیب بغلش در می آورد و می گوید:تندتر، تندتر دیرم شد و رویش را بر می گرداند تا پیرمرد به سخنانش ادامه ندهد.
پیرمرد این وضعیت را که می بیند چیزی نمی گوید و قوطی سکه هایش را باز می کند و سه سکه ی صد ریالی را در کف دست کت و شلواری می گذارد و او نیز در یک لحظه خود را از دکه دور می کند.

پیرمرد دوباره به سایه ای که در پناهش نشسته بود بر می گردد و نگاهی مایوسانه به پسرش می اندازد و وقتی می بیند که هیچ تغییری در حالت او بوجود نیامده نومیدانه سرش را تکان می دهد و می نشیند و دوباره به فکر فرو می رود. چند لحظه ای می گذرد که گفتگوی چند جوان که همراه با گالشهای بلندی که یکی از آنها از خود در می آورد افکارش را پاره می کند. آنان بر روی دکه خم می شوند و یکی از آنها سرش را به داخل حیاط وارد می کند که پیرمرد دوان دوان به طرف آنها می رود.
سه جوان که دو تای آنها قدی بلند و موهای گندمگون داشتند و سومی صورتش به سیاهی می زد که سیاهه بریده بریده می گوید: پیرمرد سیگار ونیستون داری؟
پیرمرد دستش را که حاوی کلید کوچکی است به طرف قفل می برد و لبهایش را با صدا به هم می زند و می گوید: بله یک پاکت خدمتتون بدهم.
پسر سیاه چرده نگاهی به او می اندازد و تبسمی حاکی از تمسخر بر لبانش نقش می بندد و می گوید:نه بابا دو نخ می خوام.
پیرمرد که دیگر برایش فرق نمی کند و همین قدر که خریداری به تورش خورده کافی است و کم و زیادش برایش اهمیتی ندارد به نشانه ی تصدیق سرش را تکان می دهد.
جوانها که به همدیگر تنه می زدند و گاهی دشنام نثار همدیگر می کردند و خودشان را به دکه چسبانده بودند که پیرمرد لب های خود را تکانی می دهد و می گوید:
بچه ها من هم پسرم همسن شماست.
یکی از بچه ها با حالت تمسخرآمیزی می گوید:مبارکت باشه.
پیرمرد که می بیند می تواند سخنش را با آنان ادامه دهد می گوید:خودکشی کرده.
که یکی از جوان ها داد می زند و می گوید: دمش گرم، مرد.
پیرمرد می گوید: نه هنوز زندس.
که یکی از آنان می گوید:ای به خشک این شانس، بابا پسرت یا بلند نیست خودکشی کنه یاهمین که گفتم ، بد شانسه.
یکی دیگه حالت متفکرانه ای به خود گرفت و گفت:این روزها بابا خودکشی مد شده، زیاد نگران نباش.
پیرمرد می خواست با آنها بیشتر صحبت بکند و علت خودکشی پسرش را با آنان در میان بگذارد که پسر سیاهه محکم به کتف پیرمرد می زند و می گوید:
پیری ، نخ سیگارو بده که بریم ، انگار شیر فهم نمی شی.
پیرمرد که سنگینی ضربه را در کتفش احساس می کند دو نخ سیگار را به او می دهد و هر سه خنده کنان در زیر سایه ی دیوارها بر روی پیاده رو به سرعت دور می شوند.

آفتاب نورش را به طور عمودی می تاباند و هر آنچه جانی در بدن داشت را به ستوه آورده بود. سایه هر لحظه از وسعتش کاسته می شد و پیرمرد را به عقب نشینی به درب سالن کوچک خانه می کشاند. پیرمرد از آمدن مشتری ناامید شده بود، پس دکه ی مکعب مستطیلی فلزی خود را به عقب کشید و درب منزل را بست. خروپوفی که پیرزن می کشید نشان می داد در خوابی عمیق فرو رفته است ، دلش نیامد که او را بیدار کند به طرف شعله گاز رفت ماهی تابه ای سیاه که از افتادن های زیاد بر زمین که لبه های آن حالت دایره ای خود را از دست داده بود را آبی زد و بر روی شعله گاز گذاشت و چاقویی کوچک برداشت و دو سر پیاز را برش داد و در ماهی تابه قرارداد و مقداری روغن به آن اضافه کرد و آن را تفت داد سپس دو نان را از ظرف پلاستیکی بیرون آورد که بدلیل خشکی به راحتی به تیکه های کوچک تبدیل شدند آنها را بر روی پیازهای قرمز شده افزود و مقداری زردچوبه و نمک و آب به آنها اضافه کرد و سینی کوچک چای را بروی ماهیتابه قرار داد و شعله را که کم سو بود وارسی نمود و به طرف پسرش رفت و به بسترش نزدیک شد.
ادامه دارد