روایت یک سیر و سفر تابستانه! – قسمت ۱ و ۲

بخش اول :چند ماه پیش بود که تصمیم گرفتیم تا برای بار چهارم هم مجردی بار سفر را ببندیم. در طول سفرهای گذشته و حتی طلعه های زمستانه و چند ساعته عفلوگ هم من و خالد یک پای ثابت و همیشگی بودیم اما بقیه دوستان همراه کمی متغیر بودند.این بار قرار سفر ما دو هفته […]

بخش اول :چند ماه پیش بود که تصمیم گرفتیم تا برای بار چهارم هم مجردی بار سفر را ببندیم. در طول سفرهای گذشته و حتی طلعه های زمستانه و چند ساعته عفلوگ هم من و خالد یک پای ثابت و همیشگی بودیم اما بقیه دوستان همراه کمی متغیر بودند.این بار قرار سفر ما دو هفته بعد از عید فطر و مقصدمان شمال و ییلاق های خنک آن اطراف بود. اما به دلایلی موضوع به هفته سوم و حتی کمی بیش تر کشیده شد. علت اصلی این تاخیر هم چیزی نبود جز اینکه همسفر “شبه همیشگی” مان رضا چند صباحیست که وارد کار تجارتی شده و سخت به خرید و فروش مشغول بود. ظاهرا درآمد و سودش هم بد نبود. یادمه صبح یکی از روزهای ماه گذشته وقتی موبایلم را روشن کردم پیامی از دست رضا به من رسید با این عنوان:” صباح الخیر أبو أسراء؛ بعد أخوک محتاج لی مبلغ ۵٠٠٠٠٠٠٠٠ ریال “

 

چند بار صفرها را شمردم، یقین داشتم که حداقل یکی دو صفرش اضافی و اشتباهی جلوی پنج جا خوش کرده؛ ولی وقتی یک ساعت بعد زنگ زد و گفت: ” خویه قاسم الیوم ضروری دبّرلی خمس میه ملیون” تازه فهمیدم که این بنده خدا حتما چیزیش شده؛ آخه چطور میشه با این حقوق معلمی و وضع معیشتی؛ اینجور مبلغی پس انداز کرد ؛ اونم اضافی باشه که قرضی بدی به یک دوست ؟!!!منم در جوابش فقط یک جمله کوتاه تعجبی گفتم و نه بیشتر:” ولک إنت إتسودنت !!!”

موضوع سفر با دوازده نفر از دوستان صمیمی که در یک گروه مجازی خودمونی هستیم در میان گذاشته شد. اما هفت نفر از این جمع به دلایلی کنار کشیدند. ابو یاسین بنایی داشت؛ ابو ساقی پیمانکاری سالن ورزشی؛ امیر کفالت تابستانی؛ جعفر تهران بود، علی هم که تازه از زیارت آمده و خسته بود، خلیل هم که مثل همیشه مشغول شعر و شلب بود؛ اما تا الآن هیچ کس نفهمید که مشکل حلیم چه بود، خدا خیرش بده نه فقط در غرفه چیزی نگفت بلکه حتی جواب تلفن های ما را هم نداد.

و بالاخره در اولین دوشنبه نیمه دوم تیر ماه بار سفر را بستیم، صبح زود بعد از نماز سروکله دوستان پیدا شد. اسباب و اثاثیه مان را بستیم و از مسیر البسیتین- عبدالخان ( جاده أم الدبس ) راهی شوش شدیم. برای أهالی خفاجیه و حویزه این جاده حدود یک ساعتی نزدیک تر از رفتن از جاده اهواز محسوب میشه گرچه چال و چوله ها و خرابی جاده به علت تردد ماشین های سنگین به بازارچه مرزی چذابه رمقی برای آن نگذاشته اند. از جایگاه شهر البسیتین سوخت زدیم. عبدالجلیل سعیدی همکلاسی قدیمی من در دبیرستان ۱۷ شهریور در همین جایگاه مشغول است. اوایل دهه هفتاد شمسی که مدارس شهرشون رشته تجربی نداشت،عبدالجلیل به همراه محمود معربی سه سال تحصیلی تمام به خفاجیه می آمدند. سراغش را از همکاراش گرفتم گفتند شیفت صبح نیست.

روایت یک سیر و سفر تابستانه

بخش دوم

منطقه ماسه ای و گردشگری أم الدبس را که رد کردیم به کوهها یا در واقع تپه های “مشداخ” رسیدیم. منطقه ای بین البسیتین و عبدالخان که محل زندگی آهوان منحصر به فرد “غزال الریم” هم هست.نام این کوه نیز همچون دیگر شهرهای عربی از دستخوش سیاست زدگی و تحریف در امان نمانده و نام بی معنای “میشداغ” را در تابلوی کنار جاده زده بودند. این که چطور میش را با داغ و گرما قاطی کرده اند منم نفهمیدم ولی حداقل این را می دونستم که این کوه شاهدی بود بر یک واقعه تاریخی معاصر که با نام “معرکه مشداخ” بین مردم عرب منطقه معروف شد.

داستان از این قرار بود که در اوایل دهه هفتاد میلادی مجموعه ای از چند جوان عرب که از ظلم و تبعیض نظام پهلوی به ستوه آمده؛ گروهک مسلحانه کوچکی تشکیل دادند و از آنجایی که رهبر یا مؤسس این مجموعه ” سید حمید بن سید رحمه “( از اهالی کوی رفیش اهواز ) به ” سید فهد ” ملقب بود؛ این گروه در تاریخ شفاهی اهواز با نام ” مجموعه فهد ” معروف شد.نبرد ” معرکه مشداخ ” در یکی از روزهای گرم تابستان ۱۹۷۲ در نزدیکی همین تپه ها با نیروهای ژاندارمری شاه اتفاق افتاده، چهار نفر عضو ارشد این مجموعه کشته شده و چهار نفر دیگر از جمله خود ” سید فهد ” بعد از چند ساعت نبرد و تمام شدن مهمات دستگیر شده و چند روز بعد همگی در خفاجیه به جوخه اعدام سپرده می شوند.همان روزها شاعری که احتمالا ” عبدالجبار عبدالله الحمیدان ” یا ” خلف الیعگوب ” باشد در رثای آنان شعر زیبای ” حی سلفنه ” را می سراید و حتی گفته می شود که اوایل انقلاب ترجمه فارسی این قصیده در یکی از نشریات معتبر منتشر شده و مطلع آن چنین بود:

حی شعبنه إلمارضه إبذل و تِحَمّل
حی زلمنه و تحیه دیرتنه
و یحیه مشداخ إلثبت
ما هزّه مِعْوَل
عل شعب کم صیفه مرّت
و إنت ودیانک نبع
مارضت توشل
إلتناضل دوم إبموزر و خنجر
و تحیه إجیالک
إبمسحاه و المِنجَل

(تمام شعر را برای بچه ها خواندم )خالد که ظاهرا بیش تر از همه از این روایت خوشش آمده گفت:” با درج این واقعه و این قصیده؛ سفرنامه خواندنی و جذابی از آب در می آید.”گفتم: ” چی؟ کدوم سفرنامه؟ مگه قراره سفرنامه بنویسم؟”گفت: ” ها چا اشلون؟ چا احنه إلمن سافرنه؛ غیر للسفرنامه؟ “حقیقتش من هم زیاد بدم نمی آمد که یک بار دیگر به روایت نویسی بپردازم بخصوص که نوشته سال گذشته من هم مورد تایید و تشویق اساتید منتقدی همچون ” عبدالله سلامی ” قرار گرفته بود ؛ اما دغدغه بزرگ من این بود که وقتی سفر یک هفته ای پارسال به بیست و سه قسمت منتهی شد؛ پس برای سفر دو هفته ای امسال چند قسمت باید بنویسم؟!!!!!!!!

ادامه دارد…

قاسم مزرغه فرد