ویژه شهادت باب الحوائج امام موسی ابن جعفر (ع)

بنابر معتبرترين و مشهورترين روايات ، موسى بن جعفر ( ع ) چهار سال در كنج سياهچالهاى زندان بسر برد و در زندان هم از دنيا رفت.در زندان مكرر به امام پيشنهاد شد كه يك معذرتخواهى و يك اعتراف زبانى از او بگيرند ، و امام حاضر نشد . اين متن تاريخ است . امام […]

بنابر معتبرترين و مشهورترين روايات ، موسى بن جعفر ( ع ) چهار سال در كنج سياهچالهاى زندان بسر برد و در زندان هم از دنيا رفت.در زندان مكرر به امام پيشنهاد شد كه يك معذرتخواهى و يك اعتراف زبانى از او بگيرند ، و امام حاضر نشد . اين متن تاريخ است .

امام در زندان بصره

امام در يك زندان بسر نبرد ، در زندانهاى متعدد بسر برد . او را از اين زندان به آن زندان منتقل مى كردند ، و راز مطلب اين بود كه در هر زندانى كه امام را مى بردند ، بعد از اندك مدتى زندانبان مريد مى شد.اول امام را به زندان بصره بردند . عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور ، يعنى نوه منصور دوانيقى والى بصره بود . امام را تحويل او دادند كه يك مرد عياش كياف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود . به قول يكى از كسان او : اين مرد عابد و خداشناس را در جايى آوردند كه چيزها به گوش او رسيد كه در عمرش نشنيده بود .در هفتم ماه ذى الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند ، و چون عيد قربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادمانى بود ، امام را در يك وضع بدى ( از نظر روحى ) بردند . مدتى امام در زندان او بود . كم كم خود اين عيسى بن جعفر علاقه مند و مريد شد . او هم قبلا خيا ل مى كرد كه شايد واقعا موسى بن جعفر همانطور كه دستگاه خلافت تبليغ مى كند مردى است ياغى كه فقط هنرش اين است كه مدعى خلافت است ، يعنى عشق رياست به سرش زده است .

9303x04x0x26336

ديد نه ، او مرد معنويت است و اگر مسئله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنويت مطلب مطرح است نه اينكه يك مرد دنيا طلب باشد.بعدها وضع عوض شد. دستور داد يك اطاق بسيار خوبى را در اختيار امام قرار دادند و رسما از امام پذيرايى مى كرد . هارون محرمانه پيغام داد كه كلكاين زندانى را بكن . جواب داد من چنين كارى نمى كنم.اواخر ، خودش به خليفه نوشت كه دستور بده اين را از من تحويل بگيرند والا خودم او را آزاد مى كنم ، من نمى توانم چنين مردى را به عنوان يكزندانى نزد خود نگاه دارم . چون پسر عموى خليفه و نوه منصور بود ، حرفش البته خريدار داشت .

امام در زندانهاى مختلف

امام را به بغداد آوردند و تحويل فضل بن ربيع دادند . فضل بن ربيع ، پسر ربيع حاجب معروف است ( 1 ) . هارون امام را به او سپرد . او هم بعد از مدتى به امام علاقمند شد ، وضع امام را تغيير داد و يكوضع بهترى براى امام قرار داد . جاسوسها به هارون خبر دادند كه موسى بن جعفر در زندان فضل بن ربيع به خوشى زندگى مى كند ، در واقع زندانى نيست و باز مهمان است . هارون امام را از او گرفت و تحويل فضل بن يحياى برمكى داد . فضل بن يحيى هم بعد از مدتى با امام همين طور رفتار كرد كه هارون خيلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد .رفتند و تحقيق كردند ، ديدند قضيه از همين قرار است ، و بالاخره امام را گرفت و فضل بن يحيى مغضوب واقع شد . بعد پدرش يحيى برمكى ، اين وزير ايرانى عليه ما عليه براى اينكه مبادا بچه هايش از چشم هارون بيفتند كه دستور هارون را اجرا نكردند ، در يك مجلسى سر زده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت : اگر پسر تقصير كرده است ، من خودم حاضرم هر امرى شما داريد اطاعت كنم ، پسرم توبه كرده است ،پسرم چنين،پسرم چنان .بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگرى به نام سندى بن شاهك داد كه مى گويند اساسا مسلمان نبوده ، و در زندان او خيلى بر امام سخت گذشت ، يعنى ديگر امام در زندان او هيچ روى آسايش نديد .

درخواست هارون از امام

در آخرين روزهايى كه امام زندانى بود و تقريبا يكهفته بيشتر به شهادت امام باقى نمانده بود ، هارون همين يحيى بر مكى را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و ملايمى به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوئيد بر ما ثابت شده كه شما گناهى و تقصيرى نداشته ايد ولى متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمى توانم بشكنم .من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكنى و از من تقاضاى عفو ننمايى ، تو را آزاد نكنم . هيچ كس هم لازم نيست بفهمد . همينقدر در حضور همين يحيى اعتراف كن ، حضور خودم هم لازم نيست ، حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست، من همينقدر مى خواهم قسمم را نشكسته باشم ، در حضور يحيى همينقدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مى خواهم ، من تقصير كرده ام ، خليفه مرا ببخشد ، من تو را آزاد مى كنم ، و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان .حال روح مقاوم را ببينيد . چرا اينها ( | شفعاء دار الفناء |( هستند ؟ چرا اينها شهيد مى شدند ؟ در راه ايمان و عقيده شان شهيد مى شدند ، مى خواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه همگامى با ظالم را نمى دهد . جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود : ( به هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است ، همين( كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند .

علت دستگيرى امام

حال چرا هارون دستور داد امام را بگيرند ؟ براى اينكه به موقعيت اجتماعى امام حسادت مى ورزيد و احساس خطر مى كرد ، با اينكه امام هيچ در مقام قيام نبود ، واقعا كوچكترين اقدامى نكرده بود براى اينكه انقلابى بپا كند ( انقلاب ظاهرى ) اما آنها تشخيص مى دادند كه اينها انقلاب معنوى و انقلاب عقيدتى بپا كرده اند .وقتى كه تصميم مى گيرد كه ولايتعهد را براى پسرش امين تثبيت كند ، و بعد از او براى پسر ديگرش مأمون ، و بعد از او براى پسر ديگرش مؤتمن ، و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوتمى كند كه همه امسال بيايند مكه كه خليفه مى خواهد بيايد مكه و آنجا يككنگره عظيم تشكيل بدهد و از همه بيعت بگيرد ، فكر مى كند مانع اين كار كيست؟ آنكسى كه اگر باشد وچشمها به او بيفتد اين فكر براى افراد پيدا مى شود كه آن كه لياقت براى خلافتدارد اوست ، كيست ؟ موسى بن جعفر .

وقتى كه مىآيد مدينه ، دستور مى دهد امام را بگيرند . همين يحيى بر مكى به يك نفر گفت : من گمان مى كنم خليفه در ظرفامروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را توقيف كنند . گفتند چطور ؟ گفت من همراهش بودم كه رفتيم به زيارت حضرت رسول در مسجد النبى ( 2 ) .

وقتى كه خواست به پيغمبر سلام بدهد ، ديدم اينجور مى گويد : السلام عليك يا ابن العم ( يا : يا رسول الله ) بعد گفت : ( من از شما معذرت مى خواهم كه مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقيف كنم . ( مثل اينكه به پيغمبر هم مى تواند دروغ بگويد ) ديگر مصالح اينجور ايجاب ميكند ، اگر اين كار را نكنم در مملكتفتنه بپا مى شود ، براى اينكه فتنه بپا نشود ، و به خاطر مصالح عالى مملكت، مجبورم چنين كارى را بكنم ، يا رسول الله ! من از شما معذرت مى خواهم.) يحيى به رفيقش گفت : خيال مى كنم در ظرف امروز و فردا دستور توقيف امام را بدهد . هارون دستور داد جلادهايش رفتند سراغ امام .اتفاقا امام در خانه نبود . كجا بود ؟ مسجد پيغمبر . وقتى وارد شدند كه امام نماز مى خواند . مهلت ندادند كه موسى بن جعفر نمازش را تمام كند ، در همان حال نماز ، آقا را كشان كشان از مسجد پيغمبر بيرون بردند كه حضرتنگاهى كرد به قبر رسول اكرم و عرض كرد : | السلام عليك يا رسول الله ، السلام عليك يا جداه | ببين امت تو با فرزندان تو چه مى كنند ؟ !

چرا هارون اين كار را مى كند ؟ چون مى خواهد براى ولايتعهد فرزندانش بيعت بگيرد.امام موسى بن جعفر كه قيامى نكرده است .قيام نكرده است ، اما اصلا وضع او وضع ديگرى است ، وضع او حكايت مى كند كه هارون و فرزندانش غاصب خلافتند .

4310

سخن مأمون

مأمون طورى عمل كرده استكه بسيارى از مورخين او را شيعه مى دانند ، مى گويند او شيعه بوده است ، و بنابر عقيده من – كه هيچ مانعى ندارد كه انسان به يك چيزى اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل كند – او شيعه بوده است و از علماى شيعه بوده است . اين مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن كرده است كه در متن تاريخ ضبط است . من نديده ام هيچ عالم شيعى اينجور منطقى مباحثه كرده باشد .

چند سال پيش يكقاضى سنى تركيه اى كتابى نوشته بود كه به فارسى هم ترجمه شد به نام ( تشريح و محاكمه درباره آل محمد.) در آن كتاب، مباحثه مأمون با علماى اهل تسنن درباره خلافت بلافصل حضرت امير نقل شده است . به قدرى اين مباحثه جالب و عالمانه است كه انسان كمتر مى بيند كه عالمى از علماى شيعه اينجور عالمانه مباحثه كرده باشد . نوشته اند يك وقتى خود مأمون گفت : اگر گفتيد چه كسى تشيع را به من آموخت ؟ گفتند كى ؟ گفت : پدرم هارون .

من درس تشيع را از پدرم هارون آموختم ، گفتند پدرت هارون كه از همه با شيعه و ائمه شيعه دشمن تر بود . گفت : در عين حال قضيه از همين قرار است در يكى ازسفرهايى كه پدرم به حج رفت ، ماهمراهش بوديم ، من بچه بودم ، همه به ديدنش مىآمدند ، مخصوصا مشايخ ، معاريف و كبار ، و مجبور بودند به ديدنش بيايند . دستور داده بود هر كسى كه مىآ يد ، اول خودش را معرفى كند ، يعنى اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلايش بگويد تا خليفه بشناسد كه او از قريش است يا از غير قريش ، و اگر از انصار است خزرجى است يا اوسى .هر كس كه مىآمد . اول دربان مىآمد نزد هارون و مى گفت: فلان كس با اين اسم و اين اسم پدر و غيره آمده است . روزى دربان آمد گفت آن كسى كه به ديدن خليفه آمده است مى گويد:بگو موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب . تا اين را گفت ، پدرم از جا بلند شد ، گفت : بگو بفرماييد ، و بعد گفت :همانطور سواره بيايند و پياده نشوند، و به ما دستور داد كه استقبال كنيد . ما رفتيم .

مردى را ديديم كه آثار عبادت و تقوا در وجناتش كاملا هويدا بود . نشان مى داد كه از آن عباد و نساك درجه اول است . سواره بود كه مىآمد ، پدرم از دور فرياد كرد : شما را به كى قسم مى دهم كه همينطور سواره نزديك بياييد ، و او چون پدرم خيلى اصرار كرد يك مقدار روى فرشها سواره آمد . به امر هارون دويديم ركابش را گرفتيم و او را پياده كرديم . وى را بالا دست خودش نشاند ، مؤدب ، و بعد سؤال و جوابهايى كرد : عائله تان چقدر است ؟ معلوم شد عائله اش خيلى زياد است . وضع زندگيتان چطور است ؟ وضع زندگيم چنين است . عوائدتان چيست ؟ عوائد من اين است ، و بعد هم رفت . وقتى خواست برود پدرم به ما گفت : بدرقه كنيد ، در ركابش برويد ، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتيم ، كه او آرام به من گفتتو خليفه خواهى شد و من يك توصيه بيشتر به تو نمى كنم و آن اينكه با اولاد من بدرفتارى نكن .

ما نمى دانستيم اين كيست ، برگشتيم ، من از همه فرزندان جرى تر بودم ، وقتى خلو ت شد به پدرم گفتم اين كى بود كه تو اينقدر او را احترام كردى ؟ يك خنده اى كرد و گفت : راستش را اگر بخواهى اين مسندى كه ما بر آن نشسته ايم مال اينهاست . گفتم آيا به اين حرفاعتقاد دارى ؟ گفت : اعتقاد دارم ، گفتم : پس چرا واگذار نمى كنى ؟ گفت : مگر نمى دانى الملك عقيم ؟ تو كه فرزند من هستى ، اگر بدانم در دلت خطور مى كند كه مدعى من بشوى ، آنچه را كه چشمهايت در آن قرار دارد از روى تنت بر مى دارم .قضيه گذشت . هارون صله مى داد ، پولهاى گزاف مى فرستاد به خانه اين و آن ، از پنج هزار دينار زر سرخ ، چهار هزار دينار زر سرخ و غيره . ما گفتيم لابد پولى كه براى اين مرد كه اينقدر برايش احترام قائل است مى فرستد خيلى زياد خواهد بود . كمترين پول را براى او فرستاد :دويست دينار . باز من رفتم سؤال كردم ،گفت :مگر نمى دانى اينها رقيب ما هستند .سياست ايجابمى كند كه اينها هميشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زيرا اگر زمانى امكانات اقتصاديشان زياد شود ، يك وقت ممكن است كه صد هزار شمشير عليه پدر تو قيام كند .

نفوذ معنوى امام

از اينجا شما بفهميد كه نفوذ معنوى ائمه شيعه چقدر بوده است . آنها نه شمشير داشتند و نه تبليغات، ولى دلها را داشتند.در ميان نزديكترين افراد دستگاه هارون ، شيعيان وجود داشتند . حق و حقيقتخودش يك جاذبه اى دارد كه نمى شود از آن غافل شد .امشب در روزنامه ها خوانديد كه ملك حسين گفت من فهميدم كه حتى راننده ام با چريكها است ، آشپزم هم از آنهاست على بن يقطين وزير هارون است ، شخص دوم مملكت است، ولى شيعه است ، اما در حال استتار ، و خدمت مى كند به هدفهاى موسى بن جعفر ولى ظاهرش با هارون است . دو سه بار هم گزارشهايى دادند ، ولى موسى بن جعفر با آن روشن بينى هاى خاص امامت زودتر درك كرد و دستورهايى به او داد كه وى اجرا كرد و مصون ماند . در ميان افرادى كه در دستگاه هارون بودند ، اشخاصى بودند كه آنچنان مجذوب و شيفته امام بودند كه حد نداشتولى هيچگاه جرأت نمى كردند با امام تماس بگيرند .

يكى از شيعیان اهل اهل اهواز بوده است مى گويد كه من مشمول ماليت هاى خيلى سنگين شدم كه براى من نوشته بودند و اگر مى خواستم اين مالياتهايى را كه اينها براى من ساخته بودند بپردازم از زندگى ساقط مى شدم . اتفاقا والى اهواز معزول شد و والى ديگرى آمد و من هم خيلى نگران كه اگر او بر طبق آن دفاتر مالياتى از من ماليات مطالبه كند ، از زندگى سقوط مى كنم . ولى بعضى دوستان به من گفتند : اين باطنا شيعه است ، تو هم كه شيعه هستى . اما من جرأت نكردم بروم نزد او و بگويم من شيعه هستم ، چون باور نكردم .

گفتم بهتر اين است كه بروم مدينه نزد خود موسى بن جعفر ( آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند ) اگر خود ايشان تصديق كردند او شيعه است از ايشان توصيه اى بگيرم . رفتم خدمت امام . امام نامه اى نوشتكه سه چهار جمله بيشتر نبود ، سه چهار جمله آمرانه ، اما از نوع آمرانه هايى كه امامى به تابع خود مى نويسد ، راجع به اينكه ( قضاء حاجت مؤمن و رفع گرفتارى از مؤمن در نزد خدا چنين است و السلام.) نامه را با خودم مخفيانه آوردم اهواز فهميدم كه اين نامه را بايد خيلى محرمانه به او بدهم .

يك شب رفتم در خانه اش ، دربان آمد ، گفتم به او بگو كه شخصى از طرف موسى بن جعفر آمده است و نامه اى براى تو دارد . ديدم خودش آمد وسلام و عليك كرد و گفت: چه مى گوييد ؟ گفتم من از طرف امام موسى بن جعفر آمده ام و نامه اى دارم . نامه را از من گرفت ، شناخت ، نامه را بوسيد ، بعد صورت مرا بوسيد ، چشمهاى مرا بوسيد ، مرا فورا بر در منزل ، مثل يك بچه در جلوى من نشست ، گفت تو خدمت امام بودى ؟ ! گفتم : بله .

تو با همين چشمهايت جمال امام را زيارت كردى ؟ ! گفتم بله . گرفتاريتچيست ؟ گفتم يكچنين ماليات سنگينى براى من بسته اند كه اگر بپردازم از زندگى ساقط مى شوم . دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح كردند ، و چون آقا نوشته بود ( هر كس كه يكمؤمنى را مسرور كند ، چنين و چنان( گفت اجازه مى دهيد من خدمت ديگرى هم به شما بكنم ؟ گفتم بله . گفت من مى خواهم هر چه دارائى دارم ، امشب با تو نصف كنم ، آنچه پول نقد دارم با تو نصف مى كنم ، آنچه هم كه جنس است قيمت مى كنم ، نصفش را از من بپذير . گفت با اين وضع آمدم بيرون و بعد در يكسفرى وقتى رفتم جريان را به امام عرض كردم ، امام تبسمى كرد و خوشحال شد .

هارون از چه مى ترسيد ؟ از جاذبه حقيقت مى ترسيد ( | كونوا دعاة للناس بغير السنتكم |( ( 3 ) تبليغ كه همه اش زبان نيست ، تبليغ زبان اثرش بسيار كم است ، تبليغ ، تبليغ عمل است . آنكسى كه با موسى بن جعفر يا با آباء كرامش و يا با اولاد طاهرينش روبرو مى شد و مدتى با آنها بود ، اصلا حقيقت را در وجود آنها مى ديد ، و مى ديد كه واقعا خدا را مى شناسند ، واقعا از خدا مى ترسند ، واقعا عاشق خدا هستند ، و واقعا هر چه كه مى كنند براى خدا و حقيقت است .

صفوان جمال وهارون

صفوان مردى بود كه – به اصطلاح امروزيك بنگاه كرايه وسائل حمل و نقل داشت كه آن زمان بيشتر شتر بود ، و به قدرى متشخص و وسائلش زياد بود كه گاهى دستگاه خلافت ، او را براى حمل و نقل بارها مى خواست . روزى هارون براى يك سفرى كه مى خواست به مكه برود ، لوازم حمل و نقل او را خواست . قرار دادى با او بست براى كرايه لوازم . ولى صفوان ، شيعه و از اصحاب امام كاظم استروزى آمد خدمت امام و اظهار كرد – يا قبلا به امام عرض كرده بودند – كه من چنين كارى كرده ام . حضرت فرمود : چرا شترهايت را به اين مرد ظالم ستمگر كرايه دادى ؟ گفت : من كه به او كرايه دادم ، براى سفر معصيت نبود . چون سفر ، سفر حج و سفر طاعت بود كرايه دادم والا كرايه نمى دادم . فرمود : پولهايت را گرفته اى يا نه ؟ – يا لااقل – پس كرايه هايت مانده يا نه ؟

بله ، مانده . فرمود :به دل خودتيك مراجعه اى بكن ، الان كه شترهايت را به او كرايه داده اى ، آيا ته دلت علاقمند است كه لااقل هارون اينقدر در دنيا زنده بماند كه برگردد و پس كرايه تو را بدهد ؟ گفت : بله . فرمود : تو همين مقدار راضى به بقاء ظالم هستى و همين ، گناه است . صفوان بيرون آمد . او سوابق زيادى با هارون داشت . يك وقتخبردار شدند كه صفوان تمام اين كاروان را يكجا فروخته است . اصلا دست از اين كارش برداشت . بعد كه فروخت رفتنزد طرف قرار داد و گفت : ما اين قرار داد را فسخ مى كنيم چون من ديگر بعد از اين نمى خواهم اين كار را بكنم ، و خواست يك عذرهايى بياورد . خبر به هارون دادند ، گفت : حاضرش كنيد . او را حاضر كردند . گفت : قضيه از چه قرار است ؟

گفت من پير شده ام ، ديگر اين كار از من ساخته نيست، فكر كردم اگر كار هم مى خوا هم بكنم ، كار ديگرى باشد . هارون خبردار شد . گفت : راستش را بگو ، چرا فروختى ؟ گفت : راستش همين است . گفت : نه ، من مى دانم قضيه چيست . موسى بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرايه داده اى ، و به تو گفته اين كار ، خلاف شرع است . انكار هم نكن ، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زيادى كه ما از ساليان دراز با خاندان تو داريم دستور مى دادم همين جا اعدامت كنند .

هارون كسى را فرستاد در زندان و خواست از اين راه از امام اعتراف بگيرد ، باز از همين حرفها كه ما به شما علاقه منديم ، ما به شما ارادت داريم ، مصالح ايجاب مى كند كه شما اينجا باشيد و به مدينه نرويد والا ما هم قصدمان اين نيست كه شما زندانى باشيد ، ما دستور داديم كه شما را در يك محل امنى در نزديكخودم نگهدارى كنند ، و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممكن است كه شما به غذاهاى ما عادت نداشته باشيد ، هر غذايى كه مايليد ، دستور بدهيد برايتان تهيه كنند . مأمورش كيست ؟ همين فضل بن ربيع كه زمانى امام در زندانش بوده و از افسران عاليرتبه هارون است . فضل در حالى كه لباس رسمى پوشيده ومسلح بود و شمشيرش را حمايل كرده بود رفت زندان خدمت امام . امام نماز مى خواند . متوجه شد كه فضل بن ربيع آمده .

( حال ببينيد قدرت روحى چيست ) فضل ايستاده و منتظر است كه امام نماز را سلام بدهد و پيغام خليفه را ابلاغ كند . امام تا نماز را سلام داد و گفت : السلام عليكم و رحمة الله و بركاته ، مهلت نداد ، گفت : الله اكبر و ايستاد به نماز . باز فضل ايستاد . بار ديگر نماز امام تمام شد . باز تا گفت : السلام عليكم ، مهلت نداد و گفت : الله اكبر . چند بار اين عمل تكرار شد . فضل ديد نه ، تعمد است . اول خيال مى كرد كه لابد امام يك نمازهايى دارد كه بايد چهار ركعت يا شش ركعت و يا هشت ركعت پشت سر هم باشد ، بعد فهميد نه ، حساب اين نيست كه نمازها بايد پشت سر هم باشد ، حساب اين است كه امام نمى خواهد به او اعتنا كند ، نمى خواهد او را بپذيرد ، به اين شكل مى خواهد نپذيرد . ديد بالاخره مأموريتش را بايد انجام بدهد ، اگر خيلى هم بماند ، هارون سؤظن پيدا مى كند كه نكند رفته در زندان يك قول و قرارى با موسى بن جعفر بگذارد .

اين دفعه آقا هنوز السلام عليكم را تمام نكرده بود ، شروع كرد به حرف زدن . آقا هنوز مى خواست بگويد السلام عليكم ، او حرفش را شروع كرد . شايد اول هم سلام كرد . هر چه هارون گفته بود گفت . هارون به او گفته بود مبادا آنجا كه مى روى ، بگويى اميرالمؤمنين چنين گفته است ، به عنوان اميرالمؤمنين نگو ، بگو پسر عمويت هارون اينجور گفت.او هم با كمال تواضع و ادب گفت : هارون پسر عموى شما سلام رسانده و گفته است كه بر ما ثابت است كه شما تقصيرى و گناهى نداريد ، ولى مصالح ايجاب مى كند كه شما در همين جا باشيد و فعلا به مدينه برنگرديد تا موقعش برسد ، و من مخصوصا دستور دادم كه آشپز مخصوص بيايد ، هر غذائى كه شما ميخواهيد و دستور مى دهيد ، همان را برايتان تهيه كند .

نوشته اند امام در پاسخ اين جمله را فرمود : | لا حاضر لى مال فينفعنى و ما خلقت سؤولا ، الله اكبر | (4 ) مال خودم اينجا نيست كه اگر بخواهم خرج كنم از مال حلال خودم خرج كنم ، آشپز بيايد و به او دستور بدهم ، من هم آدمى نيستم كه بگويم : جيره بنده چقدر است ، جيره اين ماه مرا بدهيد ، من هم مرد سؤال نيستم . اين ما خلقت سؤولا  همان و الله اكبر  همان .اين بود كه خلفا مى ديدند اينها را از هيچ راهى و به هيچ وجهى نمى توانند وادار به تمكين بكنند ، تابع و تسليم بكنند ، والا خود خلفا مى فهميدند كه شهيد كردن ائمه چقدر برايشان گران تمام مى شود ، ولى از نظر آن سياست جابرانه خودشان كه از آن ديگر دستبر نمى داشتند ، باز آسانترين راه را همين راه مى ديدند .

چگونگى شهادت امام

عرض كردم آخرين زندان ، زندان سندى بن شاهك بود . يك وقت خواندم كه او اساسا مسلمان نبوده و يك مرد غير مسلمان بوده است . از آن كسانى بود كه هر چه به او دستور مى دادند ، دستور را به شدت اجرا مى كرد . امام را در يكسياهچال قرار دادند . بعد هم كوششها كردند براى اينكه تبليغ بكنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است .نوشته اند كه همين يحيى برمكى براى اينكه پسرش فضل را تبرئه كرده باشد ، به هارون قول داد كه آن وظيفه اى را كه ديگران انجام نداده اند ، من خودم انجام مى دهم . سندى را ديد و گفت اين كار ( به شهادترساندن امام ) را تو انجام بده ، و او هم قبول كرد . يحيى زهر خطرناكى را فراهم كرد و در اختيار سندى گذاشت .

آن را به يك شكل خاصى در خرمايى تعبيه كردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر كردند ، علماى شهر و قضاوت را دعوت كردند ( نوشته اند عدول المؤمنين را دعوت كردند ، يعنى مردمان موجه ، مقدس ، آنها كه مورد اعتماد مردم هستند ) حضرت را هم در جلسه حاضر كردند و هارون گفت: ايها الناس ببينيد اين شيعه ها چه شايعاتى در اطراف موسى بن جعفر رواج ميدهند ، مى گويند : موسى بن جعفر در زندان ناراحت است ، موسى بن جعفر چنين و چنان است . ببينيد او كاملا سالم است .

تا حرفش تمام شد حضرت فرمود : ( دروغ مى گويد ، همين الان من مسمومم و از عمر من دو سه روزى بيشتر باقى نمانده است(. اينجا تيرشان به سنگ خورد . اين بود كه بعد از شهادت امام ، جنازه امام را آوردند در كنار جسر بغداد گذاشتند ، و هى مردم را مىآوردند كه ببينيد ! آقا سالم است ، عضوى از ايشان شكسته نيست ، سرشان هم كه بريده نيست، گلويشان هم كه سياه نيست ، پس ما امام را نكشتيم ، به اجل خودش از دنيا رفته است . سه روز بدن امام را در كنار جسر بغداد نگه داشتند براى اينكه به مردم اينجور افهام كنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است . البته امام ، علاقمند زياد داشت ، ولى آن گروهى كه مثل اسپند روى آتش بودند ، شيعيان بودند .

يك جريان واقعا دلسوزى مى نويسند كه چند نفر از شيعيان امام ، از ايران آمده بودند، با آن سفرهاى قديم كه با چه سختى ئى مى رفتند . اينها خيلى آرزو داشتند كه حالا كه موفق شده اند بيايند تا بغداد ، لااقل بتوانند از اين زندانى هم يك ملاقاتى بكنند . ملاقات زندانى كه نبايد يك جرم محسوب شود ، ولى هيچ اجازه ملاقات با زندانى را نمى دادند . اينها با خود گفتند :ما خواهش مى كنيم ، شايد بپذيرند.آمدند خواهش كردند ، اتفاق پذيرفتند و گفتند : بسيار خوب ، همين امروز ما ترتيبش را مى دهيم ، همين جا منتظر باشيد . اين بيچاره ها مطمئن كه آقا را زيارت مى كنند ، بعد بر مى گردند به شهر خودشان كه ما توفيق پيدا كرديم آقا را ملاقات كنيم، آقا را زيارت كرديم ، از خودشان فلان مسئله را پرسيديم و اينجور به ما جواب دادند . همين طور كه در بيرون زندان منتظر بودند كه كى به آنها اجازه ملاقات بدهند ، يكوقت ديدند كه چهار نفر حمال بيرون آمدند و يكجنازه هم روى دوششان است . مأمور گفت : امام شما همين است .

——————————————————————–

1 . خلفاى عباسى دربانى دارند به نام ( ربيع( كه ابتدا حاجب منصور بود ، بعد از منظور نيز در دستگاه آنها بود ، و بعد پسرش در دستگاه هارون بود . اينها از خصيصين دربار به اصطلاح خلفاى عباسى و فوق العاده مورد اعتماد بودند .
2 . اين خاك بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند . باور نكنيد كه اين اشخاص اعتقاد نداشتند . اينها اگر بى اعتقاد مى بودند ، اينقدر شقى نبودند ، كه با اعتقاد بودند و اينقدر شقى بودند .

مثل قتله امام حسين كه وقتى امام پرسيد اهل كوفه چطورند؟ فرزدق و چند نفر ديگر گفتند : قلوبهم معك وسيوفهم عليك دلشان با توست ، در دلشان به تو ايمان دارند ، در عين حال عليه دل خودشان مى جنگند ، عليه اعتقاد و ايمان خودشان قيام كرده اند و شمشيرهاى اينها بر روى تو كشيده است .

واى به حال بشر كه مطامع دنيوى ، جاه طلبى ، او را وادار كند كه عليه اعتقاد خودش بجنگد . اينها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمى داشتند ، به پيغمبر اعتقاد نمى داشتند ، به موسى بن جعفر اعتقاد نمى داشتند و يك اعتقاد ديگرى مى داشتند ، اينقدر مورد ملامت نبودند و اينقدر در نزد خدا شقى و معذب نبودند ، كه اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل مى كردند .

3 . اصول كافى ، باب صدق و باب ورع .

4 . منتهى الامال ، ج 2 ، ص 216 .

8765