“ناجی” داستانی کوتاه از دکترمحمد جواد دانش / بخش اول

مردی برانکارد را به دنبال خود می کشید . دو کودک در گوشه اورژآنس با شیشه های خالی نوشا به بازی می کردند . پیرمردی در سایه ی بلند دیوار داروخانه ، داروهایش را می شمارد . دختری با تلفن همگانی ور می رفت وصحبت نمی کرد . جلوی پنجره کوچک دکه¬ی بزرگ بیمارستان ، […]

مردی برانکارد را به دنبال خود می کشید . دو کودک در گوشه اورژآنس با شیشه های خالی نوشا به بازی می کردند . پیرمردی در سایه ی بلند دیوار داروخانه ، داروهایش را می شمارد . دختری با تلفن همگانی ور می رفت وصحبت نمی کرد . جلوی پنجره کوچک دکه¬ی بزرگ بیمارستان ، جمعیت زیادی سیگار و نوشابه می خریدند و زیر پایشان پر از پاکت های ساند یس رنگارنگ به چشم می خورد . سوپروایزر در اتاق شیشه ای خود که در وسط محوطه جا سازی شده بود ، نشسته و روزنامه می خواند و صدایی از بیرون آزارش نمی داد . در آن شلوغی پزشکی پشت میزش چرت می زد .

به دشواری ، تاکسی حمل بیمار خود را به جلوی درب اورژانس رساند ، دو مرد که در جلو و عقب ماشین نشسته بودند به سرعت بیماری را از تاکسی خارج کردند و هر کدام زیر بغل یک طرف بیماررا گرفتند و به طرف درب ورودی روانه شدند . ورود بیمار جدید توجه کسی را جلب نکرد و حتی هنگامی که بیمار لغزید و از دست دو نفر بر کاشی های رنگ و رو رفته مسیر اورژانس افتاد ، کسی نزدیک آنها نرفت ، کسی چیزی نپرسید و هیچ نگاه کنجکاوانه ای با آنها همد لی نکرد . چند لحظه بعد جمعیت زیادی خود را به بیمار رساندند ، زنان آن جمعیت بر روی بازوهایشان سینه می زدند ، کارت صورتی رنگی که نشانه بستری موقت است توسط پذیرش صادر شد . راننده ی تاکسی با دشواری زیاد پیکان قدیمی اش را سر و ته کرد و رفت . همراهان ، بیمار را از درب ورودی اتاق گذراندند ، او ابتدا روی تخت نشست و سپس از آنها خواست او را بخوابانند.