یک دیدار، دو حاشیه!

دیدار :آخرین بار، گمان می کنم سال ٨٢ بود که “رضا” را در حالی دیدم که داشت تدارک رفتن به کنسرت “راجر واترز” در دبی را فراهم می کرد و با اشتیاق از این آخرین بازمانده نسل دایناسورهای موسیقی می گفت. از این که او عدالتخواه است و فی المثل منتقد جدّی اشغالگری اسراییل و […]

دیدار :آخرین بار، گمان می کنم سال ٨٢ بود که “رضا” را در حالی دیدم که داشت تدارک رفتن به کنسرت “راجر واترز” در دبی را فراهم می کرد و با اشتیاق از این آخرین بازمانده نسل دایناسورهای موسیقی می گفت. از این که او عدالتخواه است و فی المثل منتقد جدّی اشغالگری اسراییل و معترض سیاست های میلیتاریستی امریکا.

راست می گفت رضا، “تراژدی”، انسان را معترض می آفریند و موسیقی “پینک فلوید”ها اگر نگوییم در همه آثار، محصول تام و تمام دردهای انسان مدرن است دست کم در نخستین آلبوم یعنی “نی زن در دروازه های سپیده دم” با درآمیختن “خون و معصومیت” از نداشته های قرن پیش رو گفته اند.یعنی حرف آخر در گام اول.

زندگی “رضا” جوان نخبه ای که قربانی فقر و تبعیض و بیکاری و دود و الکل و اشتباهِات پدر شد، خود به تنهایی یک تراژدی به کمال، وصال یافته است.یک سرنوشت تلخ برای رویایی شیرین که بیم آن دارم به یک سنّتِ محتوم برای الیت در جامعه خوزستانی بدل شود.حالا رضا در یکی از همین رستوران های اهوازی، پیش خدمت است، با قامتی خمیده و چشمانی فرو رفته…او دست نایافتنی ترین آرزوی نوجوانی و جوانی منِ رویاباف بود، نفر ممتاز هر کلاس و رشته ای. انقدر پرفکت و شیک که در رویاهایم دبیرکلی سازمان ملل و نخستین فضانورد ایرانی شدن را برایش کنار گذاشته بودم.

او که وقتی منو را گذاشت روی میز، مرا برد به ٧۴، روزهایی که همه اشعار “حمید مصدق” را تنها در یک تابستان از بٓر کرده بود.مرا برد به ٧۶ وقتی به دقت، گاهی در نقد و لحظه ای در تایید “لویی ماسینیون” و “هانری کربن” سخن می گفت.به ٧٧ وقتی اولین ترجمه فصیح او از یک رُمان سنگین فرانسوی در قالب چند جلد کتاب به چاپ رسید.وقتی سفارش گرفت، مرا برد به ٧٩، و یک عصر شرجی زده که تنها جوان خوزستانی در جمع ده نفر اول کنکور سراسری شد در رشته ریاضی فیزیک و راهی صنعتی شریف.و حالا تنها ١۴ سال از آخرین دیدار.آرام، جوری که همکارانش نفهمند در گوشم نجوا کرد که “محمد جان” زندگی من دیگر “خرداد” ندارد، همه اش “شهریور” است…

پی نوشت اول:

دقیقا همان روزهایی که دنیا بوردیو را از دست داد، من هم رضا را…و امروز پانزده سال از ژانویه ٢٠٠٢ گذشته و هنوز هم می توان “پیر بوردیو” را آخرین اندیشمند مهم قرن بیستم دانست که چشم از دنیا فروبسته است.وارث “ریمون آرون”، با شقاوتِ تمام “نئولیبرالیسم” را به مسلخ می کشاند و “قدرت” را به عنوان یک جستار موثر در زیست انسانی به تحلیل می گرفت. مهم تر اما که در نگاه بوردیو، روشنفکری تفریحی جای خود را به تفریح روشنفکری می دهد و در یک کلام او نیز چون “آبراهام لینکلن” باور داشت که؛ “تقریباً هر انسانی می تواند فلاکت را تحمل کند ولی اگر می خواهید شخصیت انسانی را محک زنید به او قدرت دهید”، موضوع نوشتارِ لحظه اکنون اما که در واکنش به دیدار رضا نگاشته شد، همین است…

به شدت معتقدم “دستِ منفعت” در “جیب دروغ” است. خوزستان یک تنِ رنجور و شلّاق خورده است؛ خراب و در انتظار خرّمی مثل خرمشهر، تشنه مثل ایذه، فقیر مثل اهواز، ناامید مثل مسجد سلیمان، خسته مثل سوسنگرد، زخمی مثل هویزه، سوخته مثل آبادان… حالا شما همه چیز را بریز روی دایره و پای “سیاه سیاهِ با نمک” را هم بکش وسط.دوست نادیده من! چهره واقعی خوزستان بی روتوش این نیست. تو مجوزِ بٓزٓک نداری.

پی نوشت دوم:

بی هیچ تعارفی “عبدالحلیم حافظ” یا بهتر است بگویم “عندلیب گندم گون”، نماینده شایسته ای برای نسل طلایی موسیقی عربی است.یک نوستالژی سحرآمیز در گوشِ ابدیّت.ترانه “أى دمعه حزن لا” او را، حالا بیش از هر زمان دیگر با خود زمزمه می کنم و هم نوا می شوم با آتشی که از عمق کلمات “محمد حمزه” زبانه می گیرد.او انسانِ سرگردان و پریشان معاصر را در پیِ درمان “الجرح بتاع زمان” یا همان زخم قدیمی خود می داند و نسخه ای شفابخش نه! بلکه تخدیر کننده برای گذر زمان، از زبانِ “روزگار” برایش می پیچد.

“امید در چشم ها و شادی حوالیِ ما” یعنی “عشق”.آری آن چه خوزستانِ مظلوم و محروم را سرپا نگاه داشته و متاع گران بهایی که آخرین نفس های رضا و صدها رضای دیگر را حفظ کرده است، این “حبینا”ست (عشق) که برای او “ارتحنا” و “نسینا” یعنی “آرامش” و “فراموشی” به ارمغان آورده است… گوش کنیم:

وقال ایه جى الزمان یداوینا
من ایه جى یا زمان تداوینا
دا الأمل فى عینینا و الفرح حوالینا
سأل الزمان و قال ایه غیر الأحوال
قلنا له حبینا
و ارتحنا و نسینا
الجرح بتاع زمان.

محمد مالی