رود روایت و رویاء! / محمد دورقی

 شیر که پیر می شود، حتی مگس پرانی هم برایش سخت می شود. مگس های سمج روی چشم های بی فروغ و کم سویش می نشینند و به منخرینش می چسبند و آزارش می دهند. شیری که افسون و جذبه غرش های مهیبش، آهوان ِ گریزپا و رموک را در جا میخکوب می کند و […]

 شیر که پیر می شود، حتی مگس پرانی هم برایش سخت می شود. مگس های سمج روی چشم های بی فروغ و کم سویش می نشینند و به منخرینش می چسبند و آزارش می دهند. شیری که افسون و جذبه غرش های مهیبش، آهوان ِ گریزپا و رموک را در جا میخکوب می کند و زئیر زهره آب کن و هول آورش سرمه ی سکوت بر مژه های مرغزاران می نشاند، وقتی پیر می شود توان دم تکاندن را هم از دست می دهد و گوش های پشم ریخته و زخم و زیلی اش جولانگاه حشرات مزاحم می شود. حکایت شط فلاحیه نیز چنین حکایتی شده است.

24714_773

رود پیری که تارتَنک تقدیر بر تارکش تار تباهی تنیده است و آسمان چند سالی هست جرعه ای باران جان افزا در گلوی زنگار بسته اش نچکانده است گرفتار بی مهری انسان ها و سماجت زباله ها شده و در زیر ثقل انبوهی از ضایعات و دور ریختنی های مردم بی ملاحظه، همچون یک شیر پیر، توان حرکت ندارد و جنبش و جریان را از یاد برده است. این رودخانه ی زیبا که سالها قبل در فصل های زمستان غرشی سهمناک و خروشی خوش آهنگ داشت، اینک در فصل فرتوتی و کهنسالی آنقدر ضعف بُنیه و بنیان پیدا کرده است که دیگر به سختی می توان حتی نام رودخانه بر آن گذاشت. رودخانه خروشان و زیبای دیروز، این روزها تبدیل به باریکه آبی راکد و کدر و متعفن شده است و روزانه صدها مغازه دار همجوار با بی مبالاتی تمام، زباله های خود را در آن تخلیه می کنند و مرگ تدریجی این رود را که ویترین شهرمان محسوب می شود رقم می زنند. کاری که ما با این موهبت زیبای طبیعی می کنیم خیلی عجیب و هضم ناشدنی ست. در هیچ شهری چنین خودزنی آشکاری مسبوق به سابقه نیست.

در حالی که مردم دیگر شهرها برای احیا رودخانه ها، دریاچه ها و دیگر مواهب طبیعی شان کمپین و نهضت تشکیل می دهند و زنجیره انسانی می بندند و مصرانه و پیگیر، رسانه های مکتوب و غیرمکتوب را از مطالبات خود پر می کنند، ما دست روی دست گذاشته ایم و برای احیای این رودخانه که هم از وسط شهرمان می گذرد و هم از وسط قلبمان، کاری نمی کنیم. نه تنها کاری در هیچ سطحی نمی کنیم بلکه با ریختن زباله و ضایعات، نمک پاش جراحت جانسوزش می شویم و به انقراض این رود که راوی رویاهای اجداد ماست سرعت می بخشیم. شاید مردم ما، هم اعتقاد و هم صدا با آن ضرب المثل آمریکایی که می گوید اسب لنگ را باید خلاص کرد می خواهند تیر خلاص را به پیکر رنجور و نحیف این رودخانه بزنند، اما بدانیم و بدانند که شلیک به این شط، شلیک به شقیقه یک شهر است. بر طبق معتقدات انگلیسی ها، کلاغ، حامی نظام سلطنتی در انگلستان است. انگلیسی ها از دیرباز بر این باورند که اگر کلاغ ها برج لندن را ترک کنند نظام سلطنتی در انگلستان سقوط خواهد کرد.

کلاغ های برج لندن که برای جلوگیری از فرار، بالشان با سیم نازکی بسته شده است در طول روز آزادانه در حیاط برج می گردند و شبانه به برج بر می گردند. شط فلاحیه هم برای ما تداعی گر کلاغ های برج لندن است. اگر سیم نازکی به بالش نمی بندیم و از فرارش جلوگیری نمی کنیم حداقل موجبات پراندنش را فراهم نکنیم چرا که نظام معیشت و تاریخ خاطرات و چهارچوب عاطفه ی ما بدون این شط سقوط خواهد کرد و فلاح و فلاحت از فلاحیه ی تاریخی ما رخت خواهد بست. همه ما می دانیم این رود که از ارتفاعات رویاهای ما سرچشمه می گیرد و در جان خاطرات ما جریان دارد و به دلتای دل های ما می ریزد چند سالی ست که دیگر رویشگر رویا نیست. چند سالی هست که دیگر نه حیات دارد و نه حیات می بخشد. نه بلم دارد و نه بلمران. نه برزم دارد و نه بِنی و طعم این ماهیان که در حافظه غذایی ما فلاحیه نشینان جایگاهی رفیع تر از سالمون و قزل آلای خال قرمز دارند کم کم دارد به خاطره ای محو و کمرنگ بدل می شود. ما چیزهای زیادی درباره این شط می دانیم.

اطلاعاتی که گاهی ممکن است حتی شانه به شانه افسانه و اساطیر بساید. اطلاعاتی که ممکن است حتی برخی از آنها خیلی تخصصی و آکادمیک باشند. مثلا می دانیم حوضه آبریز این رود دامنه های جنوبی و جنوب غربی زاگرس میانی است. می دانیم از تلاقی دو شاخه مارون و اعلا در محل روستای چم هاشم به وجود آمده است. می دانیم طول آن از محل تشکیل تا مصب 210 کیلومتر است. می دانیم سرچشمه یکی از شاخه های اصلی آن کوه های شوروم واقع در شهرستان لردگان است. می دانیم… اما علیرغم به خاطر سپاری این همه اطلاعات گوناگون هنوز نمی دانیم و یا نخواسته ایم بدانیم این رود که زمانی سند سفیدبختی سرزمین ما بود چرا به این روز سیاه افتاده است. نخواسته ایم بدانیم این رود که زمانی خروشان و پرجنب و جوش بود چرا این قدر کُندپا و علیل و راکد شده است و مانند یک شیر پیر یارای مگس پرانی ندارد. یارای خیز و خروش و غرش ندارد. نخواسته ایم بدانیم که چرا این رود دیگر نمی تواند برخیزد و یال و کوپال از خاکروبه و خاشاک بتکاند و زندگی از سر بگیرد.

نخواسته ایم بدانیم چرا دیر زمانی ست که در آوردگاه آب و آبادانی، این رود دیگر رجز جریان نمی خواند و بدون هیچ مقاومتی تسلیم و زبون زباله ها شده است. نخواسته ایم بدانیم که چرا این رود، دیوان دل های ما را همچون گذشته از “صدای پای آب” پر نمی کند و پیغام ملودی های دلنشین نی لبک “حالوب” را به نیزارهای تالاب نمی رساند. چشم و گوش خود را بسته ایم و نخواسته ایم بدانیم که یک رودخانه در هر حال یک رودخانه است حتی اگر بی رمق و کم آب باشد و کم آبی بهانه ای برای تغییر کاربری اش نیست و نمی توان به این بهانه آن را به کانال دفع و دفن زباله تبدیل کرد. مخصوصا رودی که از وسط شهر می گذرد و به نوعی نمای منحصرد بفرد شهر محسوب می گردد. شهری که هیچ سازه عمرانی چشم نوازی ندارد نباید با این سازه طبیعی که ساخته و پرداخته صنع و لطف خداست چنین رفتاری بکند. این قصور در رفتار البته هم متوجه شهروندان است و هم مسئولین و هر دو طرف به وظایف خود در قبال این موهبت زیبای الهی به خوبی عمل نمی کنند.

لایروبی های سطحی، با فواصل زمانی زیاد و عدم اهتمام درخور و شایسته به نظافت این رودخانه از قصوراتی ست که می توان آن ها را به مسئولین منتسب کرد و در سطح کلان نیز می توان اشاره ای کرد به عدم پیگیری جدی و قاطع سهم آب این روخانه و مقابله نکردن با مضایقاتی که بهره گیرندگان بالا دست این رودخانه مسبب آن شده اند. در پایان این نوشته می خواهم صحبتی صریح و صمیمی با شما همشهریان داشته باشم: همشهری عزیز! من و تو خاطرات مشترک زیادی از این رودخانه داریم. هر روز صبح و عصر، هنگام مدرسه رفتن و از مدرسه آمدن، من و تو در سال های کودکی و نوجوانی در گذر از کنار این رود خانه، بهره های بصری زیادی از آن بردیم و در افسون نسیم رامشگرش لحظاتی شناور شدیم. پدران ما از روستاهای اطراف همسفر با این رود رام و آرام بلم می راندند و گندم و خربزه و خرمایشان را به شهر شادگان می آوردند و با آرد و چای و پارچه و گوشت و دیگر مایحتاج زندگی به روستاهایشان بر می گشتند.

مادران ما در کنار این رودخانه ظرف و لباس شستند، نخلستان های ما از حلاوت آبرفت این رودخانه سیراب شدند و شهد و شیرینی به ما دادند و خلاصه آنکه در پس زمینه ذهن ما و اجداد ما همیشه تصویری از این رود وجود داشته است و به قول اسطوره شناسان این رود “توتم” ماست و می توان آن را عضو مشترک خانواده های همه ما به حساب آورد. همشهری گرامی! این رودخانه که نغمه های “علوانیه” اجدادمان در فایل امواج فیروزه ای اش تا ابد ذخیره شده است این روزها حال و روز خوشی ندارد. بیایید دستش را بگیریم و “او” را از عرض خیابان خشکسالی عبور دهیم. مگر نه این است که در فرهنگ اصیل ما پیران و ریش سفیدان حرمت دو چندان دارند؟ بیایید حرمت گذار این عنصر و مولفه ی مهم زیبایی شناسانه و کهن باشیم. این رود، سال های سال تیماردار و غمخوار ما بوده است. بگذارید حال که پزشک آسمان او را در بیمارستان باران بستری نمی کند خودمان تیماردار و غمخوارش باشیم.

توضیحات:

* صدای پای آب: نام مجموعه شعری از سهراب سپهری

* تارتََنَک: تار تننده ، عنکبوت * توتم: نیای مشترک افراد یک قبیله

* حالوب: پیرمرد روشندلی که با آویزان کردن بادکنک، سوت و اسباب بازی به کلاه حصیری خود به یکی از خاطرات کودکی دهه پنجاه و شصتی ها تبدیل شده است