شلوارک!

خواب بودم که یهویی حس کردم زمین بشدت لرزید، وحشت زده از خواب پریدم، داد زدم زلزله، زلزله و پریدم بیرون مستقیم تو خیابان، زلزله ای در کار نبود!!! لرزش زمین بخاطر غلطک بود، چون رو ویبره بود، بدجوری زمین را میلرزاند، تانکر اب جلوی غلطک ابپاشی میکرد، باتعجب دیدم پشت فرمان تانکر اب، حاج […]

خواب بودم که یهویی حس کردم زمین بشدت لرزید، وحشت زده از خواب پریدم، داد زدم زلزله، زلزله و پریدم بیرون مستقیم تو خیابان، زلزله ای در کار نبود!!! لرزش زمین بخاطر غلطک بود، چون رو ویبره بود، بدجوری زمین را میلرزاند، تانکر اب جلوی غلطک ابپاشی میکرد، باتعجب دیدم پشت فرمان تانکر اب، حاج عبدالزهرای سنواتی بود، جلوی تانکر اب ایستادم وداد زدم اقا یوااااش خانه روی سرمان داره خراب میشه، ولی در کمال تعجب اقای سنواتی وقتی مرا جلو تانکر دید بجای توقف، گاز ماشین را گرفت، منم لجم گرفت و از جایم تکان نخوردم.

حاج عبدالزهرا سنوانی سرشو از پنجر تانکر اب بیرون اورد وگفت :انتحاری فکر میکنی میتونی با اینکارت جلوی نهضت اسفالت را بگیری، بدبخت من خودم ی پا استشهادی هستم بمان تا تورا به درک واصل کنم، تو دلم گفتم، زکی، این انگار زده به سیم اخر… موندم فرار کنم یانه که تانکر اب بمن رسید، روی زمین دراز کشیدم، تانکر درست از روی من رد شد یعنی من زیر ماشین ماندم بین چرخها، تانکر ابپاش داشت از روی من رد میشد وبه قسمت ابپاش ان رسیدم، روی لوله ی ابپاش تانکر اقای موسی پور ایستاده بود تا شیر اب را نتظیم کند، وقتی پاهای من از ته ماشین بیرون امد، صدای موسی پور را شنیدم که میگفت: قبل از اینکه این ملعون را به درک واصل کنیم بهش اب میدهم تا بالب تنشه به جهنم نرود ( تو دلم گفتم بازم انصافتو شکر، بنده خدا نگرانمه تشنه از دنیا نرم جهنم). اب تانکر تمام بدنم را خیس کرد و زمین اطرافم را تماما گل الود، نمیتوانستم تکان بخورم بدنم به زمین که کاملا خیس شده بود چسبید، مصیبت تمامی نداره که، الان نوبت غلطک بود که داشت به من نزدیک میشد، یاللعجب!!!

پشت غلطک مهندس رحیم کعب عمیر نشسته بود، انتظار داشتم جای ایشان فلسفی بود ولی انچه که جلوی چشمهام میدیم مهندس کعب عمیر بود و دو دستی فرمان غلطک را چسبیده بود.صدایش را در میان صدای گوش خراش غلطک میشنیدم که میگفت برو جهنم، انجا برای دوره بعدی ائتلاف تشکیل بده، انجا هم تا دلت بخواهد قیر مذاب هست تمام جهنمو اسفالت کن!!! غلطک به پاهام رسید، اخرین لحظات زندگی بود، مرگ را بچشم خودم میدیدم، یک فرشته با لباس سیاه ویک داس بزرگ از اسمان شیرجه بطرفم میامد، قیافه اش انگار اشنا بود، یحتمل عزرائیل بود، تا ان لحظه نمیدانستم عزرائیل کچل بود، فریاد بلندی زدم، واز خواب پریدم.

خدایا شکرت این کابوس بود تمام بدنم خیس عرق شده بود، خانم بیچاره من پریشان باصدای نعره ی من از خواب پرید، گفت چی شده، گفتم هیچی شورا و شهرداری میخواهند مرا بکشند، با تعجب گفت چی میگی تو!!! گفتم هاااا نه شورا میخواهد با نهضت، اسفالت کنه، بنده خدا، بلند شد ویک لیوان اب برایم اورد، لیوان اب را تا ته سر کشیدم، هنوز قلبم تند تند میزد، گفت کابوس بود، خواب دیدی خیره انشاالله، باخنده گفتم والله چی بگم هم خیره هم شره، گفت چطور؟!!! گفتم یحتمل بعد از مردنم شهرک اندیشه را اسفالت میکنند.

سید نشعان البوشوکه