واگویه کارگر لیسانسه خیابانی کوت عبدالله!

خورشید انگار قسم خورده قدرتش رابه رخ بکشد،شعله هایش اتش وار میسوزاند، اما چاره ای نیست باید برای لقمه ای نان حلال تلاش کرد دستای تاول زده اش یارای ان را ندارد که بیل و کلنگ را بگیرد! ولی چاره ای نیست این حرفه ی کارگر است! سه روز است دراین ساختمان کارگری می کند.. […]

خورشید انگار قسم خورده قدرتش رابه رخ بکشد،شعله هایش اتش وار میسوزاند، اما چاره ای نیست باید برای لقمه ای نان حلال تلاش کرد دستای تاول زده اش یارای ان را ندارد که بیل و کلنگ را بگیرد! ولی چاره ای نیست این حرفه ی کارگر است! سه روز است دراین ساختمان کارگری می کند.. ظهرها چون کرایه تاکسی ندارد با یک بطری اب و نان نهار می کند امروز کار تمام شده است از فردا باید برای پیدا کردن کار سر چهارراه ابادان بیستاد پیمانکار پولش را نداد گفت چند روز دیگر می دهد..

وقت رفتن به خانه فرا رسیده، دستی به جیب میکند پول ناچیزی که در ته جیبش هست فقط برای چند روز نان کافیست!گام هایش را اهسته تر بر میدارد خسته گی و افتاب هم بر سرعتش نمی افزاید، اخر دلش تاب این همه شرمندگی را ندارد! میداند به خانه که برسد دخترش دم در خواهد امد واولین چیزی که میپرسد این خواهد بود که بابا چه آوردی؟ و چقدر دستان شرمنده وتاول زده اش را پنهان کند و بگو ید دفعه ی بعد حتما! آخر دو سه ماهی هست هر جای کارگری می کند می گویند سه روز دیگر مزدت را می دهم اما خبری نیست و بیشتر روزها هم بخاطر تورم و گرانی کار نیست از صبح تا شب گرسنه و تشنه دررچهارراه می ماند اما به همسر و فرزندانش می گوید سر کار بودم… آن هم در این گرانی.در دلش غوغاییست با خود میگوید… هر هفته یادش می آید برای کاررچند سال است به دفتر فرماندار و نماینده می رود قول می دهند اما خبری نیست … با خود می گوید ای کاش لیسانس نمی گرفتم…. از پنچم دبستان شاگرد مکانیک می شدم والان روزگارم این نبود.. … بعدا فکر فکر می کند الان سی سالم است اگر عضو حزب شده بود الان دبیر یا معاون حزب بودم الان بخشداری و فرمانداری و کارمندی بودم…….اه اهخود را کنار در خانه میبیند با تردید کلید را میچرخاند صدای دخترش در خانه میپیچد بابا امد! و آهسته می گوید اری دختربابای شرمنده امد!

✍کارگر( لیسانس )خیابانی کوت عبدالله