استفراغ کبوتران!

تیک تاک، تیک تاک، شنبه؛ یکشنبه و شنبه ای دیگر، تکرار طلوع و غروبی که دیگر دستمایه شعر نیست، بلکه انتظاری است، برای دیروز و یا پریروز!. مرد فیلسوفی که دستمال گردن میبندد، و سعی میکند با آرایش مویش، ژولیده بنظر آید؛ دیروز عصر، مثل همه تکرارها زنش را به باد کتک گرفت، اما امروز […]

تیک تاک، تیک تاک، شنبه؛ یکشنبه و شنبه ای دیگر، تکرار طلوع و غروبی که دیگر دستمایه شعر نیست، بلکه انتظاری است، برای دیروز و یا پریروز!. مرد فیلسوفی که دستمال گردن میبندد، و سعی میکند با آرایش مویش، ژولیده بنظر آید؛ دیروز عصر، مثل همه تکرارها زنش را به باد کتک گرفت، اما امروز او مناظره دارد، رابطه عقل و ایمان!!زنی با کفشایی تنگ و سرخ رنگ و رژی که با روسری ست شده ، با بویی ماندگار و شیرین دست در دست همسرش که شکمی برآمده و طاس داشت، قدم میزد، مرد اما! فقط به فکر شب بود و به کرشمه ها توجهی نداشت،بجز شب و حساب بانکی و نفخی که از پرخوری ظهر آزارش میداد، دغدغه ای احساس نمیکرد! حتی زخمی که زن زیبایش، با قاشق داغ روی باسن پسر ۶ ساله اش گذاشت، فکرش را مشغول نمی کرد!

زخم قاشق و نشکونهای گاه و بیگاه زن پدر خوشگل، مثل قبرستان، پسرک را یاد مادرمرحومش میانداخت.برای دختری که جوراب مردانه میفروخت، خواستگاران همه نامرد بودند!! زیرا فقط خواسته داشتند و همسر نمیخواستند! هیچکدامشان نپرسید، آن دختر خالی از رنگ، با کم خونی و ساعتها خواهش در نگاه چطور کنار میآید،تازه منصب گرفته بود! از این به بعد باید نمازش را به جماعت بخواند! قلیان را فقط در کنار همسرش می کشد و قرار است؛ فردا دستور دهد برای سلامت اجتماع!! مراسم قلیان سوزی را در میدان شهر به نمایش در آوردند، از عمو زاده ها خواسته بود، برای جلوگیری از انشقاق در بین مسلمین؛ نام خانوادگی خود را تغییر دهند، تا او بهتر بتواند به اقرابا که توصیه بزرگان است، خدمت کند

در صف اول نماز وقرار گرفتن درکادر دوربین تلویزیون با کمی محاسبه هندسی و مدیریت زمان برایش مثل آب خوردن شده بود! مسوولیت را تکلیف میدانست و به این دلیل مرتب برای بالا دست ها میوه تازه و ماهی دریا سوغات میبرد. خط ریشش مدام بالا و پایین میشد و یقه و دکمه پیراهنش دغدغه روزانه اش شده بود،آن طرف پولهای امام زاده ای که مراد مردم را میداد و مکانی برای درد و دل و بازگوی اسرار بود؛ به سرقت رفت، و شاید این تنها سرقتی بود که لو رفت، و دزدیهای قبلی بدون رد و بدون شاکی!! کماکان سر به مهرند!

کودکان به دروغ از برف بازی و تعطیلات تابستانی که گذشت، مینوشتند، و در مقایسه پول و دانش آرزو میکردند! پورشه سوار شوند!.معلمان شهر غالبا سرفه میکردند و دنبال بیمه تکمیلی بودند، آنها از خیر سفرهای مطالعاتی گذشته و مرتب سراغ سر ماه را میگرفتند..گروهی با دهانی کف آلود سردرگم صداها بودند! آزادی! عدالت، اما گاهی اوقات به اشتباه شعارها را جابجا میکردند و برق بلندگو هم قطع و وصل میشد، پیرزن در آن هیاهو پیازهای سالم را از گندیده ها جدا میکرد، و فهمید بین سیب‌زمینی گندیده با جوراب پاره اش عدالت برقرار است،کودکی پرسید: رابطه بین انگشتر و بهشت چیست؟دانشمندی، بادی به غبغب انداخت تا توضیح دهد؛ رختخواب حوری ساخت فرانسه است که از آن بالا کبوتری تهوع گرفت…

فاضل خمیسی