زمانی برای گریستن گلها! (حال عبدالحسن، ناخوش است)

دقیقا حدود اوایل شهریور ماه بود، که عبدالحسن بهمراه مادرش جهت ثبت نام در یکی از مدارس کیانپارس با یادداشت یکی از دوستان (دکتر مهدی سواری) از منطقه محروم عین دو به اداره مراجعه کرده بود، از یادداشت دکتر سواری و ظاهر دردمندش متوجه شدم، که عبدالحسن به بیماری سرطان خون مبتلاست، ودقیقا این جمله […]

دقیقا حدود اوایل شهریور ماه بود، که عبدالحسن بهمراه مادرش جهت ثبت نام در یکی از مدارس کیانپارس با یادداشت یکی از دوستان (دکتر مهدی سواری) از منطقه محروم عین دو به اداره مراجعه کرده بود، از یادداشت دکتر سواری و ظاهر دردمندش متوجه شدم، که عبدالحسن به بیماری سرطان خون مبتلاست، ودقیقا این جمله مادرش که میگفت : النگوهایش را فروخته تا عبدالحسن را در یک مدرسه خوب که دانش آموزانش شاد و سالم باشند، ثبت نام نماید، شاید که با دیدن بچه ها و نشاط آنان حالش بهتر شود را به یاد دارم،…

امروز صبح خبردار شدم که حال عبدالحسن رو به وخامت گذاشته و در بیمارستان شفا بستری است،ازخودم خجالت کشیدم که چرا در این چهار ماه سراغی از او نگرفته ام و چه مسلمانی هستم که فقط در حد وظیفه و آنهم وقتی کسی با پای خودش مراجعه میکند، پیگیر کارش میشوم، با تعدادی از همکاران قرار گذاشتیم که از عبدالحسن عیادت و از خانواده زجرکشیده اش تفقدی داشته باشیم،

ساعت پنج دقیقه بعد از ۱۱ صبح را نشان میداد، درب ورودی بخش کودکان بیمارستان شفا که محل نگهداری و درمان کودکان سرطانی بود منتظر هماهنگی جهت ملاقات شدیم، کنار درب ورودی تابلوی ملاقات ممنوع نصب شده بود، گویا ملاقات عمومی برای بخش مذکور ممنوع بوده و فقط والدین و خانواده درجه یک بیمار اجازه تردد داشتند،

از دیدن کودکانی با سرهای بی مو و رنگ پریده که با لباس بیمارستان در آمد و رفت بودند، بار دیگر مورد بازخواست وجدانم قرار گرفتم،دختری در حدود ۸ یا ۹ ساله با ماسکی به دهان و کیفی در دست و صورتی آشنا برای آن محیط!! توجه ام را به خود جلب کرد؛

-سلام عزیزم! اسمت چیه؟
— مرضیه،
⁃ مرضیه کلاس چندمی؟
⁃ — اول!!

⁃ در این موقع یک خانم عبایی که بدنبال مرضیه آمده بود و به حرفهایمان گوش میداد، به میان صحبت آمد و گفت که مرضیه الان دو ساله مبتلا به سرطان کبده، و از دو سال پیش وقتی که کلاس اول بود و بیمار شد، دیگه نتونست به مدرسه بره! اما کیف مدرسه را همیشه همراه خود داره و روزی چندین بار کیف را باز و به کتابهایش نگاه میکند،

⁃ به مادر مرضیه گفتم من معلمم! اگر تمایل داشته باشید، میتوانم یکی از همکارانم را برای درس دادن مرضیه به بیمارستان بفرستم، اما جواب مادر، که با آهستگی و احتیاط که مرضیه هم متوجه نشود رنگ از رخسارم پراند :

⁃ دکترها گفته اند مرضیه شاید تا دوهفته و شاید کمتر دیگه نباشه، آخه سرطان همه وجود او را خورده…⁃ برای خداحافظی دستی روی سر مرضیه که با روسری محکم بسته شده بود کشیدم و به او قول دادم دفعه بعد با یک عروسک زیبا مثل خودش خواهم آمد، مرضیه خندید!!

 غرق مرضیه بودم که مادر عبدالحسن با روپوش صورتی رنگی که روی لباسش پوشیده و گویا برای همراهان بیمار در نظر گرفته شده بود.با چشمانی گریان به استقبال آمد. بلافاصله گفت : آقای خمیسی، یادت هست که گفتی عبدالحسن خوب میشه و میره دانشگاه!!⁃ حالا عبدالحسن داره میمیره!! ⁃ گریه امانم نداد،

⁃ داشتم خفه میشدم. گریه های سوزناک مادر عبدالحسن و نامیدی او و بیچارگی من، تمام راهها را بجز گریستن بسته بود،⁃ بر بالین عبدالحسن رفتم، نیمه هوشیار بود، صورتش را بوسیدم، چشمانش را نیمه، باز کرد، دستش را گرفتم، که دیدم مادرش گفت : یمه! هاذ آقای خمیسی القیدک بلمدرسه، حب ایده.. (این آقای خمیسی است که ترا در مدرسه ثبت نام کرد.دستش را ببوس) الله اکبر، وای بر بیچارگی من!!

⁃ عبدالحسن تو اون حال تقلا کرد که دستم را که در دستش بود ببوسد، اجازه ندادم و خودم دست عبدالحسن را بوسیدم. گریه امانم را برید، وقتی که عبدالحسن بهم گفت : به مادرش بگویم او را به خانه ببرد، او دوست دارد در خانه شان بمیرد… اتاقهای بخش کودکان با اسامی گلها نامگذاری شده : گل نرگس، نیلوفر، رز، و… اما اینجا گلها خندان نیستند..⁃ مقرری بهزیستی خانوده عبدالحسن ۸۰ هزار تومان است، مادر عبدالحسن میگوید اگر اتفاقی برای عبدالحسن بیافتد به خدا شکایت خواهد کرد. صدای اذان ظهر در فضا می‌پیچد،

فاضل خمیسی