اگر خورشید بازنگردد!

این چندمین بار است که مرد – مرد دستپاچه و خجل – با دستی لرزان ، کارت را در شکاف دستگاه عابر بانک می سراند و هر بارکارت، با لاقیدی هر چه تمامتر بیرون می پرد و دستگاه با صراحتی تلخ اعلام می کند: ” موجودی شما کافی نمی باشد ” . مرد ،مشوش وغمزده […]

این چندمین بار است که مرد – مرد دستپاچه و خجل – با دستی لرزان ، کارت را در شکاف دستگاه عابر بانک می سراند و هر بارکارت، با لاقیدی هر چه تمامتر بیرون می پرد و دستگاه با صراحتی تلخ اعلام می کند: ” موجودی شما کافی نمی باشد ” . مرد ،مشوش وغمزده اطرافش را می پاید و رو به من ، تلخ ، لبخند می زند. لبخندی که هم او و خدا می دانند و هم من و دیگران می دانیم لبخند نیست. مقداری زخم و مقداری آتش است. ترکیبی همسان از ضجه و فریاد فروخورده. شرمزده وتسلیم کارت را بر می دارد:

” شاید رمز را اشتباه می زنم.” بازهم ، هم خدا و هم من و هم او و دیگران می دانیم حکایت چیز دیگری ست. یقینا رمز را اشتباه نمی زده است اما پیداست در رمز و راز این چرخ دوار و این تقدیر گره دار مانده است و کد های گنگ و نهفته این دنیای هزارتو و هزاررنگ را نمی فهمد و دلیل ماورایی این معاش لنگ را نمی داند. در آخر صف ، زنی کم حوصله عینک آفتابی اش را از چشم بر می دارد و با بی تفاوتی محض می گوید : آقا اگه کار ندارید برید کنار تا بقیه پول بردارند.

درمانده و سردرگم نگاهم می کند. اشکِ در آستانه جوشش اش و غم عمیقش قابل کتمان نیست. می گوید: آقا شما کارتت را امتحان کن اصلا شاید دستگاه خراب باشد. چشمهایش مثل دو قطره آب زلال در ته چاه چروکهای صورتش می درخشید. معلوم بود برملا شدن فقرش از اصل مساله فقر برایش گزنده تر است. با مهارتی خارق العاده لاپوشانی می کنم و اخلاقی ترین دروغ عمرم را می گویم : آره! فکر کنم دستگاه خراب است. بقیه با حیرت نگاهم می کنند . همان زن بی حوصله سرک می کشد و انگار که تنها موجود دیجیتال دان دنیاست با کج خلقی به دستگاه نگاه می کند: ” این که چیزیش نیست.” اعتنا نمی کنم .می روم سمت ماشینم. به آن مرد هم اشاره می کنم بیاید. می آید. می گویم بیا برویم یه عابر بانک دیگر.نای راه رفتن ندارد. فقر و صبوری بعنوان دوگانه ای مهلک او را به ستوه آورده بود.در طول راه چندبار ساده دلانه و نجیبانه می خواست گوشه ای از تلخی های زندگی اش را برای من نمایان سازد و من به طبیعی ترین شکل ممکن سعی کردم موضوع بحث را عوض کنم تا در مراسم رونمایی از زخم هایش حاضر نشوم چرا که عیان نیاز به بیان ندارد .آن هم یک چنین عیانی که اظهر من الشمس است.

نمی خواستم معذبش کنم . اصولی اش این بود که قبل از طلب مستقیم ، به یاری اش بشتابم. برای اینکه بهنگام مساعدت مالی به عزت نفسش آسیب نزنم با وسواس یک جراح چشم ، احتیاط می کنم و سناریوسازی می کنم. کمی دورتر در کنار یک عابر بانک یکی از سناریوهای احترام آمیزم را کارگردانی می کنم و در حد بضاعت و سخاوتم کمکش می کنم. شادمان و قدرشناس از من خداحافظی کرد. اینها سکانس های مکرر شهر من است. یومیه هایی پیوسته از پریشانحالی تمام نشدنی مردمان دیارم. چه عنوانی بگذارم برای این وضع؟ دوشادوشی نفت و نکبت؟

فوران چاه های فقر درمنطقه نفتخیز؟ جراحت التیام ناپذیر یک سرزمین نجیب؟ دور رفتن آن مرد شانه خمیده و تکیده را با اندوهی عمیق نگاه می کنم و دست بر فرمان ماشین، اشکهای نریخته اش را من می ریزم و آه های نکشیده اش را چونان کبوترانی مشتاق آزادی از قفسه سینه رها می کنم. به یاد کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول می افتم. در آن کتاب آمده است که یکی از وزارت های یک کشور کمونیستی وزارت عشق نام دارد.وزارت حقیقت و وزارت فراوانی هم دارند. کاری به محتوای آن کتاب و اینکه آن وزارتخانه ها اهداف معکوسی را دنبال می کردند ندارم. فقط آرزو می کنم کاش ما هم وزارت فقر داشتیم که کارش ردیابی فقیران نجیب بود.

وزارت خانه ای که برخی از اداره هایش را در کنار عابر بانکها برپا می کرد و به آنهایی که برای لاپوشانی فقر، ساده دلانه وانمود می کنند دستگاه های عابر بانک خراب است کمک می کرد. و درخور و شایسته کمک می کرد . نه مثل کمکی که کمیته امداد و بهزیستی می کنند و خروارها منت بر سر مستمندان می گذارند و برای چندرغازی عزت و حرمت آنها را به حراج می گذارند. برخی دیگر از اداره های این وزارت خانه ی فرضی را باید در گوشه های خاصی از بازار برپا کرد. همانجاهایی که زنانی با چادر یا عباهای خاک خورده و رنگپریده به سراغ میوه های لهیده و خراب می روند . زنانی که وقتی در معرض نگاه های کنجکاو و بی ملاحظه قرار می گیرند معصومانه و خجل وانمود می کنند این میوه ها از بس رسیده اند این شکلی شده اند وگرنه مشکلی ندارند. تازه شیرین تر و خوشمزه تر هم هستند.

اداره ای کنار مدارس دولتی برای ردیابی کفش های پاره و قلم های فرسوده و نگاه های مبهوت و اندام های نحیف. اداره ی برای ردیابی آرزوهای تباه شده دختران جوان و نجیب و بی بضاعت .دخترانی که آرزوهای ساده آنها زیر نگاه ناگزیر و ناچار مادران و پدران تهیدست ، ریزه ریزه آب می شود .اداره ای کنار قصابی ها تا خریدن آشغال های گوشت توسط زنانی که فقط و فقط می خواهند خورشت های آبکی شان بوی گوشت بگیرد رصد شود. اداره ای کنار مساجد تا به پیش نمازان کرایه بگیر و جانماز آب کش های حرفه ای یادآوری کند برای رسیدن به خدا باید از بزرگراه دل انسانهای محروم و دلشکسته بگذرند. به آنها مکرر بگوید اگربار غمی از دل و دوش نیازمندان برندارید و خاطری را از ثقل حزن سبک نکنید کفه ترازوی اعمالتان هرگز سنگین نمی شود. اداره ای کنار …..

با این همه جای شکرش باقی ست که هنوز هستند افرادی که خلا نبود چنین اداره های فرضی را پر می کنند. دنیا از خوبی خالی نشده است. اس اف راموز نویسنده سوییسی کتابی دارد به نام اگر خورشید بازنگردد. اهالی روستایی در کشور سوییس دریک شب زمستانی که برف سنگینی می بارید نگران نیامدن دوباره خورشید هستند چون پیشگویی ، چنین واقعه ای را پیشگویی کرده بود. آنها از هراس پایان جهان و خاتمه حیات تا صبح در تب و تابی عجیب به سر می برند و نیایش ها می کنند. با خود می اندیشم اگر خورشید مهربانی از پس شبهای سرخوشی و بی تفاوتی ما آدم های بی ملاحظه برنگردد ، دل سرد این همه دلسرد غمگین را چه چیز گرم و روشن می کند؟

محمد دورقی

۱۳ مهر ۹۶