تأملی در پرسه زنی جوانان جویای کار

اشاره : ساعت ۱ بامداد امروز (دوشنبه ۸ دی ماه ۹۹)  شبکه نمایش فیلم گرسنه به کارگردانی هنینگ کارلسن با بازی پر اسکارشون بازیگر سوئدی را پخش کرد. این فیلم بر اساس رمان گرسنگی از کنوت هامسون نویسنده نروژی برنده جایزه نوبل، ساخته شده‌ است. من با الهام از این رمان در ۱۹ شهریورماه ۱۳۹۴ […]

اشاره : ساعت ۱ بامداد امروز (دوشنبه ۸ دی ماه ۹۹)  شبکه نمایش فیلم گرسنه به کارگردانی هنینگ کارلسن با بازی پر اسکارشون بازیگر سوئدی را پخش کرد. این فیلم بر اساس رمان گرسنگی از کنوت هامسون نویسنده نروژی برنده جایزه نوبل، ساخته شده‌ است. من با الهام از این رمان در ۱۹ شهریورماه ۱۳۹۴ یادداشتی در باره ی جوانان تحصیلکرده بیکار استانم با عنوان پرسه زنی جوانان جویای کار نوشتم و در ضمن آن نظام نمایندگی مجلس و اشتغال در شرکتها، نگاه والدین و جامعه به جوان بیکار را نقد کردم. این فیلم باعث شد امروز دوباره یادداشت ۵ سال پیش را بخوانم و به این نتیجه رسیدم که اوضاع ما در این حوزه نه تنها بهبود نیافته بلکه به مراتب بدتر بدتر شده است! گاه که نوشته های انتقادی قبلی خودم را مرور می کنم از فردا می ترسم!

*************************

دکتر لفته منصوری : چند روز پیش به اتفاق یکی از همکاران برای کار اداری به دیدار دوست خوبم بهزاد شیخی رییس دفتر مدیر عامل مناطق نفتخیز جنوب رفتیم. بهزاد از نویسندگان با ذوق و پرکار خوزستانی است که تاکنون ۲۴ کتاب در حوزه داستان و رمان نوشته و منتشر کرده است. هنگام ورود، با پیرمرد بسیجی که برای استخدام دو نفر از فرزندان خود وقت قبلی گرفته و در دفتر نشسته بود، آشنا شدیم. پیرمرد از تلاشها و زحمات خود در بسیج ادارات اهواز تعریف می کرد و این در حالی است که فرزندان تحصیل کرده او بیکار هستند و به هر دری می زند به روی اش بسته است. او رنجور و خسته از جور روزگار آهی کشید و تقاضای خود را به گونه های مختلفی بیان کرد. گویی این ابیات را از کلیم کاشانی شنیده است که:

به تکلم، به خموشی، به تبسم، به نگاه می توان بُرد به هر شیوه، دل آسان از دست
گر بساط سخن امروز کساد است کلیم تازه کن طرز که در چشم خریدار آید

بهزاد شیخی که روزانه مشتریان فراوانی از این دست دارد و مثل اینکه دست او پر از استدلال و برهان قاطع است، بخشنامه وزیر را از روی میز برداشته و بند بند آن، مبنی بر عدم بکارگیری و استخدام هر گونه نیرو در رده های مختلف سازمانی نفت را برای پیرمرد خواند و نشان داد. پیرمرد گفت: «حالا هیچ راهی وجود ندارد؟ تورو خدا یک کاریش بکن!» و این جمله ها را چون ترجیع بندی بعد از هر توضیح بهزاد تکرار می کرد! بعد از کلی بحث و گفتگو، بهزاد شیخی از جای خود برخاست و ایستاده حرف آخر را به پیرمرد گفت: حاج آقا؛ واقعا هیچ راهی نداریم و من نمی توانم کاری برای شما بکنم! آثار یأس و نومیدی در چهره پیرمرد ظاهر شد، سر خود را به زیر انداخت و با حالتی غم آلود و کمی جدی شروع به غُر زدن کرد. بهزاد شیخی که طبع آرام و فرهنگی دارد، کنار پیرمرد نشست و دست خود را بر شانه ی او گذاشت و با مهربانی و احترام گفت: حاج آقا چند هفته پیش خانمی با مدرک دکترای نفت از دانشگاه تهران اینجا آمد. تصورش را بکنید دکتری نفت از دانشگاه تهران ولی ما نتوانستیم برای او کاری کنیم! وقتی از ممنوعیت بکارگیری نیروی انسانی در هر مقطع تحصیلی به او گفتم احساس کردم که بند بند وجودش از هم پاشید! دکتری تخصصی نفت و بیکار! شما نبودید که این صحنه را ببینید! سپس اشک های خودش را پاک کرد و رو به ما کرد و گفت: واقعا با این اوضاع و احوال باید چکار بکنیم؟

من به پیشنهاد دوست خوبم آقای بهبهانی رییس کتابخانه مرکزی استان خوزستان در هفته جاری رمان «گرسنگی» کنوت هامسون (متولد ۱۸۵۹) ترجمه ی قاسم صنعوی نشر گل آذین را در دست مطالعه دارم؛ که با این رخداد همزمان شد. کتاب «گرسنگی» اولین رمان کنوت هامسون، رمان نویس مطرح نروژی در سال ۱۸۸۸ به صورت داستانی دنباله دار در مجله ای به چاپ رسید و در سال ۱۸۹۰ به صورت کتاب منتشر شد. او در سال ۱۹۲۰ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. این رمان بسیار رقت انگیز و تأثیر گذار است. کنوت هامسون سرگذشت عجیبی دارد او تا دوره نویسندگی‌اش حدود بیست شغل عوض کرده از کفاشی و راهداری و حمّالی گرفته تا معلمی!

ارتباط ذهن من از یک سو با گرسنگی مرد نویسنده ای که در اواخر قرن نوزدهم میلادی در کوچه پس کوچه های شهر کریستیانیا (اوسلو) سرگردان است و زندگی او پاندول وار میان دو نقطه سیری و گرسنگی در نوسان بوده و علیرغم تمام ناملایمات مقاومت نموده و جریان زندگی اش را متوقف نکرده است! و از دیگر سو، پرسه زنی جوانان جویای کار استانم بین ادارات و سازمان ها و شرکت های غول پیکر خوزستان را به تداعی معنایی رقت بار و حیرت افزایی کشانده است. چه سهمگین و جانفرساست این فراز و فرود روح انسانی در کشاکش عزت و ذلت؟!

سرگردانی به مثابه بن مایه معنایی و دراماتیک این اثر و وضعیت روحی و روانی جوانان جویای کار، این الهام را در ذهن من شکل داده است. بازتاب نوعی راز بقاء و نه حتی هویت یابی و نه تشخص و نه کسب منزلت؛ جوانانی که با تحصیلات عالی در یک دنیای ناهمساز و ناهمآهنگ، از این اداره به آن اداره برای یافتن شغلی سرگردان هستند! که چی؟ که زندگی را آغاز کنند! فقط همین!!!

قهرمان رمان گرسنگی مرد اندیشمندی است که به جرم گرسنگی مطرود جامعه است و جوانان استان من هم به جرم بیکاری منزوی هستند و هر دو قهرمانِ گرسنگی و شخصیت های بیکار و تحصیلکرده استانم، مورد تحقیر جامعه قرار گرفته و اعتماد به نفس شان را سلب کرده اند. این رمان خواندنی جزء رمان های مدرن و آوانگارد سبک «جریان سیال ذهن» در اوایل قرن بیستم می باشد. یک رمان روان شناختی پیشا گفتاری با تک گویی های نافذ، بدون سانسور و مستقیم قهرمان [بی نام] داستان؛ حسابی درگیر ام کرده است.

مردی نویسنده که دچار فقر و فلاکت شده و دنبال کاری مناسب می‌گردد، اما شغلی پیدا نمی‌کند. او با سماجت مشغول نگارش مقاله های غیر سفارشی برای درج در نشریه‌ای محلی است تا با حق‌التحریرش بتواند شکمش را سیر کند، اما این نیز به‌آسانی میسر نمی‌شود و گرسنگی و ضعف و بی‌خانمانی، او را تا سر حد مرگ می کشاند. گرسنگی با همه جلوه های خشن و سبعانه اش، خود را نشان می دهد. همه‌ی روزهای مرد یکسان‌اند. قاعده بر تلخی است ولی در این تلخکامی رگه های از لذت هم وجود دارد. او نگران اجاره‌خانه‌اش است، نگران لباس‌های پوسیده‌اش، نگران جُستن غذایی برای وعده‌ی بعدی‌اش و نگرانی شرافت و منزلت اجتماعی اش. او دائماً رنج می‌برد. کارش تقریباً به جنون می‌کشد. همواره فقط یک قدم تا فروپاشی فاصله دارد.با این‌حال می‌نویسد. هر از گاهی موفق می‌شود در ازای مقاله‌ای، چند کورونی دریافت کند؛ تا فلاکتش را موقتاً به تعویق بیاندازد. ولی او ضعیف‌تر از آن است که بتواند مستمر بنویسد، و به ندرت می‌تواند قطعاتی را که شروع کرده به انتها برساند. به گفتگوی کوتاه قهرمان داستان با مسئول میهمان خانه توجه کنید:«حرفش را قطع کردم. گفتم: برای نوشتن مقاله ای که به شما گفتم دارم کار می کنم و به محض این که تمام شود به پول تان می رسید. می توانید کاملا خاطر جمع باشید.

– بلی، ولی کارتان با مقاله تان تمام نمی شود…

– این طور فکر می کنید؟ ممکن است که فکر فردا به سراغم بیاید، شاید هم همین امشب؛ هیچ غیر ممکن نیست که ناگهان همین امشب بیاید و آن وقت مقاله ام حداکثر در یک ربع ساعت تمام می شود. می بینید، کار من مثل آدم های دیگر نیست؛ من نمی توانم بنشینم و هر روز مقداری تولید کنم، باید منتظر لحظه بمانم. و هیچ کس نیست که بتواند بگوید چه روز و چه ساعتی فکر به سراغ انسان می آید، باید جریان خودش را طی کند.میزبانم رفت. ولی اعتمادش به من خیلی متزلزل شده بود. » (ص ۲۱۱)

باید چیزی بخورد برای آن‌که بتواند بنویسد . اما اگر نتواند بنویسد، نخواهد توانست چیزی بخورد. و اگر نتواند بخورد، نمی‌تواند بنویسد.می‌نویسد. نمی‌نویسد. در خیابان‌های شهر پرسه می‌زند. میان جماعت با خودش حرف می‌زند. مردم را می‌ترساند و می‌تاراند. وقتی برحسب اتفاق پولی گیرش می‌آید، به رستوران می رود و بیفتک سفارش می دهد و باقیمانده پول را شرافتمندانه! به خدمتکار رستوران انعام می دهد یا آن را مچاله کرده و به روی صاحب میهمان خانه پرت می کند. وقتی پول ندارد تراشه چوب و پوست سیاه پرتقال بر زمین افتاده و تکه های گوشت خام چسبیده به استخوانی که شرافتمندانه! از یک قصابی برای سگ نداشته اش، درخواست کرده را در کوچه تاریکی می‌خورد، و بعد همه‌اش را بالا می‌آورد. او جلیقه‌اش را گرو می‌گذارد تا به گدایی صدقه دهد، کالسکه‌ای کرایه می‌کند تا پی آشنایی خیالی بگردد، در خانه‌ی غریبه‌ها را می‌زند، و دائماً از پاسبان‌های رهگذر ساعت می‌پرسد، فقط به این خاطر که میل‌اش می‌کشد. اما از این کارها لذتی نمی‌برد. این کارها عمیقاً دچار تشویش‌ اش می‌کنند. او دیوانه‌وار می‌کوشد زندگی‌اش را ثبات بخشد، سرگردانی‌هایش را خاتمه دهد، اتاقی بیابد، و مستقر شود و بنویسد، اما گرسنگی امان اش را بریده و قادر نیست کارهایش را تمام کند. مدت کوتاهی با دختری آشنا می شود، ولی حاصلش چیزی نیست جز حقارت!

گرسنگی می‌کشد. جهان را به دشنام می‌گیرد. نمی‌میرد. در پایان، بی آن‌که معلوم شود چرا، سوار کشتی‌ می‌شود و آن شهر را ترک می‌کند.دیشب پدر و مادرم با همدیگر جر و بحث کردند. آخه دخل و خرج منزل همخوانی ندارد. با حقوق بازنشستگی و ۵ سر عائله و مریضی مادر و هزینه دانشگاه آزاد و پیام نور برادر و خواهرم زندگی به سر نمی شود. درِ اتاق را بستم و خودم را در افکار بی سر و ته چپاندم! گویی مخاطب این رنج ها منم! انگار همه، بی عٌرضه گی مرا به همدیگر نشان می دهند! طاقت پدرم کم شده! خصوصاً وقتی نوبت دیالیز مادرم میشه پدرم به هم می ریزه! امروز هم یکی از آن روزهای تلخ و سیاه زندگی ماست! صبح لباسم را پوشیدم و راه افتادم به سمت پارک لاله تا ظهر آنجا بودم بدون هیچ هدفی و نه حتی لذتی فقط برای اینکه اینجا باشم یا در خانه نباشم! من فقط افکار مالیخولیایی خودم را حمل می کنم! از این خیابان به آن خیابان! از این پارک به آن پارک! از این ایستگاه اتوبوس به آن ایستگاه! من فقط یک حمّال بی مصرف برای این بار سنگین و بی فایده هستم.
درخواست استخدامی نمونده که پٌر نکرده باشم! ۵ نفر میخوان، ۵۰۰ نفر در آزمون شرکت می کنند! اون هم معلوم نیست که این آزمون ها سرکاری نباشه! بچه ها میگن که اینا ۵ نفرشون را از قبل انتخاب کردن و از اطرافیان خودشون هستن و این آزمون ها فقط برای حفظ ظاهر قانونی هستش!

پدر و مادرم زندگی شان را به پای من ریختند تا فوق لیسانس برق گرفتم. زندگی و درس در غربت، سربازی و بعد از آن همه مصیبت، حالا این مدرک هیچ اعتباری نداره و من سرگردان بین این اداره و آن اداره هستم!

وقتی پول تو جیبی را از دستهای زرد و لرزان مادرم می گیرم دوست دارم دنیا سرم خراب بشه! آنها دیگر چه کاری باید برایم انجام دهند که انجام ندادند؟ الان ۳۰ سالمه! سه ساله بیکارم! سه ساله رنج می کشم! به خدا دیگه طاقتم طاق شده! شب نمی خوابم! غذا نمی خورم! منزوی شدم! تغییر فصول و شب و روز برایم معنایی نداره! هر کس حرفی می زند فکر می کنم من متهم ردیف اولش هستم!
امشب نماینده مجلس تو مسجد آمد و وضعیت خودم را به او گفتم. گفت فردا بیا دفتر، نامه ای به تو بدهم. خیلی خوشحال شدم. دیشب نتوانستم بخوابم همه اش به این فکر می کردم که فردا روز خوب زندگی من هست. دعا کرده و صدقه دادم. اول صبح در ایستگاه اتوبوس حاضر شدم، ساعت ۸ به دفتر نماینده مجلس رسیدم. اما هنوز کسی نیآمده تا درِ دفتر را باز کند. یک پیرمرد قد خمیده با دو جوان پوشه به دست و یک زن و بچه خردسالش که روی زمین دم در دفتر نشسته بودند. راه افتادم بدون اینکه بدانم کجا می روم سر از جاده ساحلی در آوردم.

دقایقی به آب باریکه ای که از نسل کارون باقی مانده و خسته و سیه چرده در وسط رودخانه لنگان لنگان می رود، نگاه کردم. کارون هم مثل من زخمی و افسرده است. دیگر برای من نمی رقصد! دیگر از آن موجهای کوتاه و بلندی که عشوه کنان دامن پرچین خودش را به ساحل می نواخت، خبری نیست! کارون هم ساز خود را شکسته، دیگر صدای موسیقی دلنوازش از ساحل شنیده نمی شود! او هم پیر و فرتوت رو به قبله، خود را به دست تقدیر سپرده است!

با کارون خداحافظی کرده و راهی دفتر نماینده شدم. جمعیت زیادی منتظر بودند، هر کدام مشکلی داشت. نماینده در طبقه بالا نشسته بود. اما مسئول دفترش و دو کارمند و یک نگهبان کار مردم را راه می انداختند. خودم را معرفی کردم و گفتم دیشب آقای نماینده در مسجد به من گفت که فردا بیام دفتر تا نامه ی معرفی به اشتغال به من بدهد. مسئول دفتر با لحنی حکایت از حق شناسی گفت: «حاج آقا بر خلاف دیگر نماینده ها هر وقت به حوزه ی انتخابیه تشریف می آرند با مردم پایین شهری و فقیر و نیازمند حشر و نشر می کنند. واقعاً این مردم بر گردن مسئولان حق دارند، ولی متأسفانه مسئولان قدر مردم را نمی دانند! چقدر جوان بیکار مثل شما داریم؟ اما حتی کسی نیست درد دل آنها را گوش بدهد! اما حاج آقا اینطور نیست، واقعا دلسوز مردم هستند و هر وقت جوان بیکاری به ایشان مراجعه می کند ناراحت می شوند و کارش را پیگیری می کنند.»حرفهای مسئول دفتر نماینده، نور امیدی در دلم روشن کرد. آره صدقه امروز صبح کار خودش را کرد. خدا روز خوبی برای من مقدر کرده است.

مسئول دفتر از من پرسید: شما را به کدام شرکت معرفی کنم؟ گفتم: به هر شرکتی که فکر می کنید مرا استخدام کنند و با کمال متانت و ادب به او عرض کردم: من فوق لیسانس برق از دانشگاه صنعتی شریف با معدل ۵/۱۸ دارم و آمادگی انجام هر کاری در تخصص خود را اعلام می کنم. به من گفت: «خیلی خب منتظر باشید تا نامه شما را آماده کنم»گویی دنیایی را به من داده حاضر بودم هر کاری برای این نماینده مردمی و مسئول دفتر پرکارش انجام دهم که این محبت آنها را جبران کنم.

به سالن انتظار رفتم. جای نشستن نبود در گوشه ای منتظر ماندم. مردم با همدیگر درد دل می کردند. هر کدام مشکل خود را با آب و تاب و حواشی و جزئیات به کنار دستی اش می گفت. یکی دو نفر هم غُر می زدند. اما یکی پا را از این حد هم فراتر گذاشت و شروع به فحاشی کرد. در این هنگام که نگهبان مشغول آرام کردن او بود. یک خودروی مدل بالای شماره اروندی بوق زد و با اشاره مسئول دفتر، نگهبان سریع در ساختمان را باز کرد و خودرو وارد حیاط ساختمان شد. چهار نفر کت و شلواری شیک پوش که یکی از آنها یک جعبه شیرینی و دسته گل در دست داشت وارد شدند. این شخصیت های محترم توجه همه را به خود جلب کردند. آخه به هیچکدام از ما شبیه نبودند! با لباس های فاخر، بوی اُدکلن، حتی شیوه راه رفتن شان، معلوم است آدم حسابی و با کلاس اند! مسئول دفتر در مقابل آنها از جا برخاست و با احترام و عزت و تکریم به طبقه بالا همراهی شان کرد!

حدود ۴۵ دقیقه منتظر ماندیم تا مسئول دفتر پایین آمد و نامه ی فرم معرفی بکار [چاپ شده از قبل] که عنوان گیرنده و اسم مرا [در جای خالی] با خودکار نوشته و زیر آن امضای کامپیوتری نماینده بود، به عنوان شرکت سهامی به من داد. من باید قدر شناس این نماینده باشم. کسی که حتی مرا نمی شناخت، بدون واسطه مرا به دفترش دعوت کرد و این معرفی نامه را به من داد. سر از پا نمی شناختم. رو به مسئول دفتر کرده و گفتم: انصافاً همانگونه که گفتید آقای نماینده به فکر مردم هست. من این محبت ایشان را هرگز فراموش نمی کنم! من جبران می کنم. من دست ایشان را می بوسم! به پاش می افتم! از شما هم که با صبر و بردباری درد دل های مردم را می شنوید و گاهی اوقات حتی فحش های برخی از آنها آزرده تان نمی کند، بسیار متشکر و سپاسگزارم. مسئول دفتر هم با مهربانی پاسخ ام داد و گفت: انشالله که مشکل شما حل شود. از شما انتظار داریم که در محله تان همراه و یاور ما باشید. ما به جوانان خوبی مثل شما نیاز داریم. شما آینده سازان این مملکت هستید. این جملات انرژی مثبتی در من ایجاد کرد. از حالت کرختی خارج شدم. به وجد آمدم. نمی دانم خوب شنیدم یا نه فکر کنم او گفت به من نیاز داره! این خیلی مهمه! یعنی من آدم بی عٌرضه ای نیستم. آقا، هر امری دارید بفرمایید. شماره و آدرس منزلم را برای شما می نویسم. دریغ نفرمایید من آماده هر خدمتگزاری هستم.نامه را با اشتیاق فراوان گرفته و به سوی شرکت سهامی رفتم. برای ورود باید از اتاق نگهبانی عبور می کردم. نگهبانی که پشت میز پیشخوان بلند نشسته بود:

– با کدام قسمت کار داری؟

– آقا؛ دفتر مدیر عامل. نامه ای از نماینده مجلس برای مدیر عامل آوردم.

– در حالیکه شماره تلفن می گرفت؛ بدون اینکه حتی به من نگاه بکند: حالا موضوع نامه ات چیه؟!

– آقا؛ استخدام.

– ای بابا این نماینده ها برای اینکه مردم را از سرشون باز کنند، آنها را دنبال نخود سیاه می فرستند! مثل اینکه دلت خوشه، کار کجا بود؟!

– نه آقا؛ نماینده خودشان شخصاً مرا دعوت کردند و این نامه را به من دادند. حتماً یک چیزی می دانند.

– نه اخوی شما را سرکار گذاشتند! هر روز چند نفر را می فرستند. یک فرمی چاپ کردند و هر کسی موی دماغشون شد، اسمشو با خودکار توی فرم می نویسند و امضای چاپی می کنند و می فرستند. کسی تره ای برای این نامه ها خٌرد نمی کند! مسئول حراست به ما دستور داده که مراجعان استخدام را به داخل شرکت راه ندهیم. این هم اطلاعیه اش می بینی که؟! المأمورٌ معذور!

– ناگهان از نفس افتادم، عرق کردم، دهانم خشک شد، گلو گیر شدم، گٌر گرفتم، ضربان قلبم تند شد، حالت سرگیجه و تهوع به من دست داد. با تمام توانم، بدنم که سنگین شده را از جلوی پیشخوان به عقب هٌل دادم. تعادل نداشتم. دنبال یک صندلی بودم که بنشینم.

– نگهبان متوجه حالم شد و از پشت پیشخوان به طرفم آمد. دست چپ و کتف راستم را گرفت؛ بغلم کرد و روی صندلی، جلوی باد کولر نشاند. سراسیمه همکارش را صدا زد:
– احمد بدو یک لیوان آب خنک بیار.

– صدای مبهم و گٌنگ نگهبانان و مراجعانی را که دور و برم جمع شدند، می شنیدم. به من ترحم می کردند. بنده خدا! طفلکی! چه حال زاری داره! معلوم نیس چه مصرف کرده! این جوونا از دست رفتن! در جوونی شون پیر شدن! جوون هم جوونای قدیم! آقا چه بلایی سر بچه مردم آوردی! حالش به هم خورد! و …

بعد از نیم ساعت حالم بهتر شد. نگهبانی که پشت پیشخوان بود، رو به همکارش گفت:

– احمد! بیا پشت پیشخوان بشین، تا من این گل پسر را ببرم دبیرخونه!

– دبیرخونه واسه چی؟ این نامه برای مدیرعامله!

– شازده پسر، من فقط به خاطر حال و روزت اینکارو می کنم. همین هم برام مسئولیت داره! بهت گفتم این نامه ها رو کسی نگاه هم نمیکنه! فقط برای اینکه ناراحت از اینجا نری خونه، من از مسئول دبیرخونه خواهش می کنم که نامه ات را ثبت کنه و یه شماره بهت بده که با اون دلت خوش بشه!

همراه نگهبان وارد سایت اداری شدیم. ساختمان سه طبقه با راهروی که به قسمت های مختلف دسترسی داشته و پلکان و آسانسوری که به طبقات بالا می رفت.دبیرخانه در طبقه همکف و نزدیکترین اتاق به در ورودی سایت بود. وارد دبیرخانه شدیم. سه خانم ۲۵ – ۲۶ ساله که یکی بینی اش را پانسمان کرده و دیگری لب هایش را با عمل جراحی برجسته کرده و دو نفر آقا یکی ۳۸ ساله و دیگری ۳۰ ساله به نظر می رسیدند.

نگهبان با یکی از آقایان مختصر پچ پچ کرد و نامه را به او تحویل داد و شماره و تاریخی از او گرفت و به من داد. بعد کارمند دبیرخانه به من گفت که شما دیگر کاری ندارید و بروید اگر مجوز برگزاری آزمون استخدامی به ما دادند شما را برای شرکت در آزمون دعوت می کنیم.

– خٌب آزمون را از طریق سایت شرکت یا روزنامه ها هم می توانستم شرکت کنم. اما نماینده مجلس …

– نماینده مجلس، نماینده مجلس! اگر راست میگه بره اشتغال ایجاد کنه! نه اینکه با قوانین شون دست دولت را ببندند.

– عزیزم بیا بریم. تا همین جا هم خیلی بهت لطف کردم. نونم را آجر نکن. برو خدا روزی ات را جای دیگر بده!

همه غصه ها به من هجوم آوردند. لعنت به این شانس! دوست داشتم فریاد بزنم. بلند بلند گریه کنم! خدایا مگر من چه گناهی مرتکب شدم! چرا این امتحان سخت را نصیبم کردی! آیا به کسی ظلم کرده ام که دارم تاوانشٌ پس می دهم! آیا پدرم، لقمه حرامی به من داده که اینگونه عذاب می بینم!

از شرکت بیرون آمدم و سوار بر افکار پوچ و بی حاصلم، راه افتادم. حرفهای دیشب نماینده مجلس، حرفهای مسئول دفتر نماینده که گفته بود به من نیاز داره! آن چهار نفر با کلاس شیک پوش! مردی که در دفتر نماینده فحاشی می کرد! حرفهای نگهبان شرکت! بی حال شدن و غش کردن من و حرفهای مردم! خانم ها و آقایان جوانی که نمی دانم کی و چگونه به استخدام شرکت در آمدند؟

از راه رفتن خسته شدم. در افکار خودم غوطه ور شده بودم. می خواستم باور کنم دلخوشی من از دیشب تا امروز بی حاصل نبوده! بالاخره نامه ی من در دبیرخانه شرکت ثبت شده؛ من فرق میکنم با دیگرانی که حتی آدرس این شرکت را هم نمی دانند!

راستی کارمند دبیرخانه چه جوری می خواهد مرا از برگزاری آزمون مطلع کنه؟ او حتی شماره تلفنی از من نگرفت! یعنی حرفهای نگهبان درست بود! یعنی ممکنه نامه نماینده مجلس اینقدر بی اعتبار باشه که الان توی سطل زباله انداخته باشند!

من کجا هستم؟در دنیای که نمی شناسم! آدم هایی که دوان دوان به هر سو منافع خودشان را جستجو می کنند! شب، روز فرقی نمی کند؛ هر کس دارد بار خود را جابجا می کند! گویی قیامتی است که هیچکس به فکر دیگری نیست! هیچ دلیل برای کمک به همدیگر وجود ندارد.همه دارند محکم وظایفشان را انجام می دهند. صفت و سخت به اهداف سازمانی خودشان چسبیده اند! نگهبان، مسئول دفتر، نماینده مجلس، کارمند دبیرخانه، مدیر عامل، همه کار می کنند. هر روز خسته از سر کار به خانه می آیند. سرماه حقوق می گیرند و از حقوقشان راضی نیستند! اما استخوانهای من خٌرد شده است! روان ام پریشان شده است! ایمانم دارد از دست می رود!

گرسنه ام گرسنه می فهمی گرسنگی چیست