ســـُــرفــــه……..

تا سوم راهنمایی درس خوانده ، اما به اندازه یک لیسانس ِپولی امروز ، معنی «لغت» میدانست .بخاطر شیوع ویروس «کرونا» همه چی تعطیل، شهر و تلویزیون پُر شده از عبارت : « کرونا را شکست میدهیم» و « در خانه بمانید» ، او انگیزه ای برای حفظ سلامتش نداشت ، درآمدش روزانه بود ، […]

تا سوم راهنمایی درس خوانده ، اما به اندازه یک لیسانس ِپولی امروز ، معنی «لغت» میدانست .بخاطر شیوع ویروس «کرونا» همه چی تعطیل، شهر و تلویزیون پُر شده از عبارت : « کرونا را شکست میدهیم» و « در خانه بمانید» ، او انگیزه ای برای حفظ سلامتش نداشت ، درآمدش روزانه بود ، بقول خودش روزی که «کار گیرش میآید میخوریم و روزی که کار نباشد به فردا فکر میکنیم» کارگر روزمزد ساختمانی بود با سه بچه ی قد و نیم قد و زنی که بدلیل فشار و سختی روزگار صدایش زمخت و حتی حوصله ی اینکه موهای پشت لبش را بردارد را، نداشت.تو خانه ی ۶۰ متری تک اتاقش بجز غرولند و از خود بیزاری ، مفهومی دیگری جاری نبود .برای ماندن در خانه دلیلی نداشت اما برای رفتن هزار دلیل!!

سر میدان جایی که کارگران ساختمانی و باربران جمع میشدند چهره ی ثابت بحث بود ، بخصوص دم ،دمای ظهر که غالب آنها از پیدا کردن کار ناامید میشدند و او در اینموقع مثل «لنین» میشد ، بخاطر همین حرف‌ها هم از کارگاه اخراج و حتی دوماه حبس کشیده و از ناچاری شده بود ؛ « کارگر سرفلکه» .روز سومی بود که کاری گیرش نیامده بود ، کم کم حتی حوصله حرف زدن نداشت چه برسد به سخنرانی و از حقوق کارگر و مردم گفتن! وقتی هم که ناامیدانه به سمت خانه میرفت احساس میکرد «نفرت از زندگی» از مغز به پاهایش منتقل شده ، با رفت و برگشتِ قیچی وار قدمهایش ، دوست داشت گلوی زمین را ببرد .

چند روز پیش حس کرد ، گلویش میسوزد و تبش بالاست اما محل نگذاشت ، شاید هم بخاطر پریدگی رنگ و بی حالیش در این چند وقت کسی به او کار نمیداد.بعد از سه روز بیکاری و نداری مطلق تمام شب به این فکر میکرد که «فلکه اش» را عوض کند ، اما «سرفه» تمرکزش را از تصمیمی که داشت میگرفت را بهم میزد. میدانست تمام نشانه های «کرونا» را دارد ، اینرا از «بروشور »مرکز بهداشتی که از روی زمین برداشته و خوانده، میدانست.

نیمه های شب و در سیاهی اتاق ،نیم خیز در رختخوابش نشست ، به این فکر کرد چقدر زن و بچه هایش مظلومند که گیر یه آدم بی عرضه ای مثل او افتادند حالا ، نه تنها عُرضه ی خرید لباس و خوراک شب عید را برای آنها نداشت بلکه با « کرونایی » که گرفته جانشان را به خطر انداخته بود .هوا تاریک بود که او بدون صبحانه و با بدنی تب آلود درب خانه را به آهستگی بست .سرفه هایش نای راه رفتن را از او گرفت ، مجبور شد زیر یک تابلوی بزرگ بیلبرد شهرداری دراز بکشد ، همه جا سیاه بود ، فقط عبارت روی تابلو با رنگ شاد نوشته شده بود : « برای شکست کرونا در خانه بمانیم»