نقطه ها…..!

می خواست بین سطور کلمات برای خود پناهگاهی بسازد ، اما فاصله ی سطور و بین خطوط آنقدر تنگ و باریک بود که آرزو کرد هیچ حرفی نقطه نداشته باشد چون که نقطه ها بیشتر جا را تنگ میکنند، اصولاً نمیدانست چرا اینقدر در حروف عربی و فارسی نقطه وجود دارد . همیشه از نقطه […]

می خواست بین سطور کلمات برای خود پناهگاهی بسازد ، اما فاصله ی سطور و بین خطوط آنقدر تنگ و باریک بود که آرزو کرد هیچ حرفی نقطه نداشته باشد چون که نقطه ها بیشتر جا را تنگ میکنند، اصولاً نمیدانست چرا اینقدر در حروف عربی و فارسی نقطه وجود دارد . همیشه از نقطه ها میترسید . خیلی مواقع در مفهوم نقطه پایان بود ، بله ! پایان ، با پنج حرف و پنج نقطه.حتی وقتی بهش گفته بودند در پرونده اش نقطه ای وجود دارد ، باز هم فهمید به جای خدا این نقطه ها هستند که سرنوشت بشر را رقم میزنند…

وقتی از حرف و حروف و سخن به ستوه میآمد ، غرق خاطره ی مادر میشد ؛حضور مادرش آنقدر گنگ و مبهم بود که زمان مرگ او را بیاد نمیآورد ، اما میدانست ، نبودنش باعث کسالت و سکوت پدر شد ، پدری که در زمان حیات مادر آنقدر بر سر این و اون فریاد میزد که همسایه ها میفهمیدند باز هم دعوا شده ،یادش آمد یکی از دعواها بخاطر این بود که وقتی مادرش لباسهایش را با میخک (گرنفل) و اسطوخودوس دود میداد تا به قول خودش بوی ناخوش و زفر آنها از بین برود ، این کارش موجب دعوا و حتی کتک کاری شد.

از دست فریاد و بهانه های پدر و بخاطر آرامش بچه ها مادر گنگ شد و یک سایه ! که گاهگاهی با پشت دست ، خیسی چشمانش را پاک میکرد ، یادش آمد که مادرش اوایل لالایی های زیبایی را کنار گهواره زمزمه میکرد اما این اواخر فقط فقط موهایشان را نوازش میکرد و منتظر میشد ، دستوری از طرف پدر یا حتی فرزندان صادر شود تا که مثل یک سرباز که نه ! مثل یک برده خدمت کند، واقعاً چرا اینچنین شد.

عصرها بیشتر دلتنگ مادرش میشد ، یاد استکانهای کمر باریک لبه طلایی افتاد ، که مادر خدا بیامرزش در آنها چای می ریخت ، هیچ روزی ندیده بود او قبل از آنها چای بخورد ، یهویی از خودش خجالت کشید ! راستی چرا حتی یکبار نشد که کسی برای مادر چای بریزد ! چه آدم‌های مزخرفی ، احساس کرد حفره ای عمیق در قلبش ایجاد شده ، حالا فهمید که مادرش سکوت و ندیده شدن را انتخاب کرده بود ، بین انتخاب مادر و تحمیل مُردد شد ، یک جای کار می لنگید !؟صدای گوینده اخبار ساعت ۲۰ او را از دنیای خاطرات مُردگان بیرون کشید ، حس کرد ، کلماتی که میشنود آنقدر با دروغ بزرگ و پرورش یافته اند که جایی حتی برای نفس کشیدنش نمی گذارند ، اکثر مواقع پشت کفشش خوابیده بود اما اینبار آنها را کامل به پا کرد ، درب خانه را بست ، قدمهایش را محکم تر بر میداشت میخواست تا دیر نشده در خاطره ای دیگر غرق شود.

فاضل خمیسی