نشعان در بیمارستان آریا…!

به اتفاق خانمم به بیمارستان اریا رسیدیم!!! ، ماشین پراید امیر شمخانی رو گرفتم تا صبح زود بتوانم بدون دردسر به بیمارستان بروم. امین وعماد هردو در بیمارستان تامین اجتماعی امیرالمؤمنین بدنیا امده بودند وقراره که جنان خانم توی بیمارستان اریا بدنیا بیاد…. دو روز قبل من به بیمه دانا رفتم، اخه بیمه تکمیلی ما، […]

به اتفاق خانمم به بیمارستان اریا رسیدیم!!! ، ماشین پراید امیر شمخانی رو گرفتم تا صبح زود بتوانم بدون دردسر به بیمارستان بروم. امین وعماد هردو در بیمارستان تامین اجتماعی امیرالمؤمنین بدنیا امده بودند وقراره که جنان خانم توی بیمارستان اریا بدنیا بیاد…. دو روز قبل من به بیمه دانا رفتم، اخه بیمه تکمیلی ما، بیمه دانا است. کارهای مربوط به بیمه تکمیلی را آنجا انجام دادم، بیمه با بیمارستان آریا قرارداد داشت، ترسم از هزینه ها بود، مرتب سوال میکردم که آیا بیمارستان از من مبلغی میگیرد یا نه!!خانم کارشناس بیمه برایم توضیح داد که این نامه را که تحویل بیمارستان بدهید هیچ مبلغی از شما نخواهند گرفت وتمام هزینه ها با بیمه خواهد بود!!!ودر ادامه گفت قبلا هزینه لباس را از بیمار می گرفتند که با هماهنگی بیمه این مبلغ را هم از بیمار نمی گیرند!! نامه را که گرفتم کلی خوشحال شدم باخودم گفتم یکبار هم ما بریم بیمارستان آریا بستری بشویم، کلاس داره،!!وقتی طرف حتی برا مردن قبر لاکچری را با مبلغ میلیاردی میخرد، این حس وحال من هم نباید زیاد عجیب باشد.

روبروی باجه پذیرش بیمارستان ایستادم.. آقایی پشت باجه مدارکی ازقبیل دفترچه ونامه بستری و……….را از من خواست!! من هم یکی یکی آنها را جلویش می گذاشتم، راهرو مملو از جمعیت بود ودوسه نفری هم از فرط خستگی روی صندلی چرت می زدند. مسئول پذیرش بیمارستان از من پرسید: نسبت شما با زائو چیه؟ گفتم همسرمه، علائم تعجب را در چهره ایشان دیدم، پرسید همسر دوم شماست؟ با اینکه نمی دانستم این سوال اصلا چه ربطی به فرایند بستری داشت ولی پاسخش را با علامت نفی دادم :نخیر …من تک همسرم، خودم هم از پاسخ خودم خندم گرفت، تک همسر آخه دیگه چه صیغه ایه، تک فرزند را شنیده بودم… ولی نمیدونستم چطور این کلمه سر زبانم آمد، چون مسئول پذیرش از پشت شیشه حائل سوال میکرد من ناچار با صدای بلند جوابش را می دادم! تقریبا اکثر حضار در راهرو صدای مارا می شنیدند، از پشت سرم صدای انها را می شنیدم!! خانمی میگفت: مرتیکه لندهور خجالت نمیکشه با این سن وسالش!!! آقایی با نیش و کنایه زمزمه میکرد که :این هم یکی از عناصر نظامه که بخاطر دستور بالایی ها درباره افزایش جمعیت اقدام به تولید مثل کرده!!!، یکی با نفرت گفت: احمدی نژادی کثیف، پیرزنی گفت لابد بخاطر یارانه، بچه درست کرده، ای بدبخت، خلاصه من پشت گیشه پذیرش بودم وحضار یک به یک لیچار بارم می کردند.

نامه پذیرش را گرفتم و همراه خانمم در حال رفتن به زایشگاه بودم که آخرین نفراز حضار گرامی آخرین تیکه را به من انداخت!!!: بزودی یک بدبخت به خیل …. حاشیه نشین اضافه خواهد شد (اخه بقول دکترحاج فاضل عباسی من با زی العربی آمده بودم).پرستار پخش گفت :آقا اگر زایمان طبیعی باشد، بیمارستان بیمه تکمیلی را می پذیرد ولی اگر سزارین باشد، بیمارستان با شما هزینه را آزاد حساب خواهد کرد!!من از آنجا که دکتر زنان به من اطمینان خاطر داده بود که قراره خانمم طبیعی زایمان کند، خیالم راحت بود، به پرستار بخش گفتم موردی نیست!!! تقریبا ساعت ۷ صبح خانمم را در بخش بستری کردم.

زمان همینطور می گذشت و خبری نبود جلوی در زایشگاه نیز جمعیتی مثل من منتظر بودند و پرستار تقریبا هر یک ساعت اسم وفامیل شخصی را صدا میزد:همراه خانم….، اما خبری از خانمم نبود. ساعت ۷ عصر شد من نه صبحانه وحتی نهار هم نخورده بودم! چند باری رفتم و آیفون زایشگاه را زدم وسوال می کردم که آیا خبری از خانمم نشد ؟که جواب مرتباً منفی بود، خیلی خسته شده بودم! گفتم بروم خانه دوشی بگیرم، تاخستگی از تنم برود و برگردم، تقریبا ساعت هشت (غروب) به سمت خانه حرکت کردم، بد جوری دلشوره داشتم، با اینکه خیلی گرسنه بودم اما اشتهایم کور شده بود، ذهنم درگیر بود متوجه گذر زمان نشده بودم،موبایلم زنگ خورد، جواب دادم، تماس از بیمارستان بود ، گفتند گه وضعیت خانمت اصلا رضایت بخش نیست وفوراً باید عمل شود، خداییش اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد هزینه های بیمارستان بود!! اما مسئله مهمتر سلامتی خانمم وبچه ام بود، به پرستار گفتم :خوب الان چکار باید بکنم؟ گفت فوراً بیایید رضایت بدهید تاعمل شود!!

ساعت دوازده شب خانمم را از اتاق عمل به بخش زنان منتقل کردند، نفس راحتی کشیدم زن برادرم را بعنوان همراه آوردم و خودم خسته وکوفته به خانه برگشتم، شب تمام فکر وذکرم تامین هزینه بیمارستان بود، موجودی عابر بانکم فقط پانصد هزار تومان بود، خیلی خسته بودم شب بین خواب و بیداری، مهدی فتلاوی را دیدم، با یک گله بز نجدی آمده بود و تمام شهرک اندیشه را بوی پشکل بز پر کرده بود، گفتم ها مهدی این طرفا گفتم امدم بزهامو بفروشم تا هزینه بیمارستان خانمت را تامین کنم، گفتم مرد حسابی بزهارو بفروشی بعدش چکار میخواهی بکنی؟!! گفت یک خر زبیری دارم با اون بار کشی میکنم نگران نباش، تودلم گفتم بالاخره بزها که بفروش بره هم هزینه بیمارستان تامین میشه هم اصلاحطلبان از شر این بزهای عربی مهدی راحت می شوند!! از خواب پریدم، ی ساعت می شد که خواب وخستگی بر من غلبه کرده بود، وای خدا ساعت هشت صبح شده بود!!! فوراً به سمت بیمارستان حرکت کردم.

روبروی کارشناس حسابداری بیمارستان آریا ایستاده بودم وایشان مرتب با ماشین حساب کار میکرد، یک فیش سه برگ دستم داد و گفت برو صندوق پرداخت کن!!چشمم به مبلغ مندرج در فیش افتاد!!! چشام تیره وتار شد!!!! سرم گیج رفت!!! صفرها را با دقت شمردم!!!! بله… درست بود… مبلغ مندرج هفت میلیون پانصد هزار تومان بود، بعبارتی من هفت میلیون تومان کم داشتم!!!عرق سردی بر پیشانیم نشست!! احساس درد شدیدی در قفسه ی سینه ام کردم!!(احساس کردم دارم میمیرم…چیزی شبیه سکته…) ناخوداگاه سرم را بالا آوردم مردی سیاه پوش بایک دست داس و بادست دیگرش تسبیح، باسرعت به سمتم نزدیک می شد دقت کردم انگار قیافه اش آشنا بود.. اول فکر کردم احمدی نژاده ومیخواهد سهم منو از نفت بدهد، آخه کوتاه قد بود و ریش داشت، درست عین احمدی نژاد، ولی امیدم به ناامیدی تبدیل شد، اون شخص دکترشریعتی بود !!لامصب عجب شباهتی به احمدی نژاد داشت، درحالیکه عین جادوگرها می خندید…گفت:نشعان…فکر نکنی تو سکته کردی و مُردی و من عزرائیل هستم….نه….من شریعتی استاندار هستم و برای بازدید سرزده از بیمارستان آریا اومدم!! این را گفت و با داس محکم به سرم کوبید…. (خائن ضدانقلاب)….

سیدنشعان البوشوکه