آنچه گذشت…..

چه بر من رفته ، روزگاری فکر میکردم ثروتمندان همان شیاطین مجسم اند. از لباس اتو کشیده بیزار ، و فقط خودم را شایسته آزادی می دانستم. عاشق شدن را رفتار انسان‌ های متدین نم یدانستم و به انسان‌ هایی که عاشق می شدند به چشم حقارت می نگریستم . اینقدر از علاقه و عشق […]

چه بر من رفته ، روزگاری فکر میکردم ثروتمندان همان شیاطین مجسم اند. از لباس اتو کشیده بیزار ، و فقط خودم را شایسته آزادی می دانستم. عاشق شدن را رفتار انسان‌ های متدین نم یدانستم و به انسان‌ هایی که عاشق می شدند به چشم حقارت می نگریستم . اینقدر از علاقه و عشق می ترسیدم که به دام دروغ افتادم . فقط در تاریکی عشق میورزیدم و در روشنایی خط اخمم هر روز عمیق تر میشد . چه بر من رفته؟ با خود چه کرده ام ؟

می خواستم باور کنم که دنیا طور دیگری میچرخد اما راستش را بخواهید ، دنیا از ازل همین چرخش را داشت . فاصله خودم را با بعضی از مردم مثل فاصله خدا با ابلیس می دانستم ، فاصله ای که نه زمان و نه مکان قادر به حل کردنش نبود، کنون تنها !در گوشه ی اتاقی بدون پنجره چشم به سقف دوخته ام . فهمیدم همانطور که پول مهم‌ترین پدیده زندگی نیست منهم بافته ی ، جدا بافته نیستم ، بعضی روزها آنقدر سرم شلوغ می شد که غرق نفس های دیگران می شدم اما کنون در انتظار یک سلام به سوگ نشسته ام . من قبل از اینکه دیگران ترکم کنند از خودم تنها شدم!

باید روزی همه چیز را ترک میکردم ؛ خانه، پول، خانواده ، سلامتی و کلیدهایی که در جیبم سنگینی می‌کردند اما نمیدانستم که همه آنها به یکباره میروند ، فکر کنم خدا در این مورد زیاده روی کرده … ، سقف اتاق مثل ساعت دیواری لحظات را میشمارد ، سرفه امانم را بریده و نفسم به خروج خلطی از سینه گره خورده ، نمی خواهم با سینه ای پُر خلط بمیرم و در پاسخ دادن به خدا دهانم بوی تعفن بدهد. شب های سختی را می گذرانم ؛ سرم پر از صداهای آشنایی است که مورد قضاوت قرار دادم ، هر چقدر میخواهم از تجاربم رهایی پیدا کنم راهی پیدا نکرده ام ،آه نمازهایم!!بجای اینکه مرا مخضوع مردم و خدا کنند مایه فخر فروشی و فاصله ام گشتند ، در قنوت طوری دستانم را می گشودم که انگار که طلبکار خدایم . من با خود چه کرده ام؟!

فکر میکردم تمام نشدنی هستم اما الان نه تنها دارم تمام میشم بلکه از بودنی ! که سپری کرده ام پشیمانم.دستمال پر از خلط هم از دستم خسته شده او میتوانست در دست نازنین دختری که دستانش بوی عطر میدهند باشد اما حالا گرفتار تعفنی است که من برای او ایجاد کرده ام .انگار در این اتاق سالهاست نوری تابیده نشده و حتی مرگ اجازه ورود ندارد ، معلوم نیست تصمیم خدا چیست ؟شاید هم مرُده ام ! و اینها خیال است..سرفه امانم را بریده …، احساس کردم دیگر در اتاق تنها نیستم ، بله تنها نیستم !پرنده ای زشت رو که بجای منقار ،دهان گشادی داشت از سمت انگشتان پایم شروع به خوردنم کرد … بله من در اتاق هیچوقت تنها نبودم ..

 فاضل خمیسی ، تیر ۹۸