رحیم ،مردی که خواب را از چشمان دشمن ربود!

سیدشریف موسوی : ساعات پایانی روز بود ، هوا روبه سردی می رفت ،خورشید درحال غروب بود و باسرعت قبای زرد رنگ اش را جمع می کرد ، گویا کار مهمی داشت . مردی بر روی کاناپه قهوه ای که در نگاه اول می توان پنداشت شاهد آمد و شدرخدادهای زیادی در گذر زمان بوده […]

سیدشریف موسوی : ساعات پایانی روز بود ، هوا روبه سردی می رفت ،خورشید درحال غروب بود و باسرعت قبای زرد رنگ اش را جمع می کرد ، گویا کار مهمی داشت . مردی بر روی کاناپه قهوه ای که در نگاه اول می توان پنداشت شاهد آمد و شدرخدادهای زیادی در گذر زمان بوده است ، در زیر سایه درخت کنار به شکل ماهرانه ایی در وسط حیاط خانه جاسازی شده ،نشسته بود . غرق در افکارش، بی صدا و آرام به بالشی لم داده و گاهی تکانی می خورد و با زحمت فراوان خود را جابجا می کرد ، دوباره سکوت و یک بار دیگر سیر و سلوکی در رویاها و خاطرات گذشته .

به اطراف خود مینگریست ولی رهگذران را نمی دید .ویا توجهی نمیکرد .نزدیکش شدم سلامی دادم ولی انگار متوجه حضورم نشده است . کنارش نشستم به طوری که به پای مصنوعیش تکیه دادم .اخه من همیشه سربسرش می گذاشتم و گاهی پایش را پنهان کرده و شوخی را شروع می کردم می دانستم اگر پایش را پوشیده احتمالا مرا می تواند بگیرد ویا همان پا را چون سنگی به طرفم پرتاب می کرد .اما پایش را که می برم خیالم راحت می شود و سر لجش شروع به ذکر خاطرات گذشته های نه چندان دور می پرداختم خصوصا خاطره قطع شدن پایش که بجای اخ گفتن ،دشنمام و فحش های رکیکی به صدام می داد

هروقت این خاطره را می گوییم صورتش از خجالت سرخ می شد و التماسم می کرد که نگویم اما من از ته دلش باخبرم و می دانم که دوست دارد هراز گاهی بیانش کنم تا احساس مردانگی و غرورش رابیدار کنم .تا بیادش بیاورم هنوز هم همان حاج یونس است جمیلی که نامش و سیرتش و صورتش یکی است . می گویم تا بداند هنوز به یادشان هستیم و هنوز حاج سعید و سید رحیم و قاسم نیسی و و… را فراموش نکردیم .ما که رقص ستارگان را در اسمان جنگ رادیده ایم . بعد از لختی متوجه حضورم شد نگاهی بمن انداخت اشک هایش هنوز برگونه هایش بسان شبنم نشسته بر شکوفه ای بود .

گویی درخت سایه افکن هم با او هم گریه شده برگ ریزیش بیشتر شده و برگ های سدر بر سر و صورت ا ش چسبیده ، تعدادی در کنارش و برروی زمین ارام گرفته اند و بادی که می وزید صدای ضجه ای ازلابلای ساقه ها به گوشم میرسید و با هر آه حاج یونس تکانی می خوردند و برگ می ریختند .اخ چه اهی بود و چه نگاهی و چه سکوتی که در خود هزاران گفته ناگفته دارد . حاج یونس با نگاه اش بمن گفت دستم را بگیر می خواهم بنشینم دستش را دراز کرد

دست اش را گرفتم و آرام بطرف خودم کشیدم صدای اخ شریف!! کمی ارام تر بکش ، ترکش به کتف ام اصابت و خون فوران می کند ، پای دومم هم مشکل ا ش حل نشد .نگاهی به زانوی بریده کردم بدجوری عفونت کرده و زخم آن سرباز کرده است ، بی اختیار اشکم سرازیر شد گفتم چه بر سر ان مردان پاک امده که یکی در زیر خاک و یکی نالان از درد جراحت ها چون حاج سعید نجار و دیگری بر تخت بیمارستان خسته و نالان چون سیدرحیم افتاده است ، آری سید همان مردی بود که در روزهای آتش و خون ، خواب راحت را از چشمان دشمن ربود