داس ها و آدم ها!

دکتر فاضل خمیسی : اصلاً منظورم« رومینا» دختر سیزده ساله ی تالشی که در خواب و توسط پدر و آنهم با «داس» سر بریده شد ، نیست ! . مگر کم بودند که با داس و بی داس سربریده شدند و کک هیچ کس هم گزیده نشد ، انگار یاد گرفته ایم یا خفه کنیم […]

دکتر فاضل خمیسی : اصلاً منظورم« رومینا» دختر سیزده ساله ی تالشی که در خواب و توسط پدر و آنهم با «داس» سر بریده شد ، نیست ! . مگر کم بودند که با داس و بی داس سربریده شدند و کک هیچ کس هم گزیده نشد ، انگار یاد گرفته ایم یا خفه کنیم یا سر ببریم!! یا فحش بدیم یا تملق روا داریم !

نمیدانم چرا داستان این دختر مرا به حدود ۲۵ سال پیش برگرداند ، هر چند تلاش میکنم ، نامها را به استعار بنویسم ، اما اگر حافظه یاری دهد ، عین رویداد را که واقعیت است را بر صفحه درج کنم :از افتتاح فروشگاه زنجیره ای «رفاه»اهواز که آنموقع از بزرگترین فروشگاه های استان بشمار میآمد چند ماهی گذشته بود … سر ماه بود و حقوق معلمی !

با خانواده قرار گذاشته اینبار از این فروشگاه بزرگ تازه تأسیس، خرید ماهانه را انجام دهیم ، خبری از کارت عابر بانک و کارتخوان نبود ، بنابراین پس از جدا کردن اقساط و بدهی ، تمام باقیمانده حقوق را بصورت نقدی در جیب گذاشته راهی فروشگاه شدیم ، فروشگاه مملو از انواع کالا بود ، از کنسرو ماهی تا بخارپز و دیگر اجناسی که قفسه ها را پُر کرده بودند … با باقیمانده حقوق، کلی خرید کردیم … به دشواری چرخ دستی فروشگاه که اینبار سنگین شده بود را تا نزدیکی صندوق عقب ماشین پیکانم رساندم ، مشغول چیدن خریدها در صندوق بودم که صدایی مرا فرا خواند و این
میانه ی قصه است:- یا الله !

وقتی این دو واژه از دهان کودک مندرس پوش که یک جفت دمپایی پاره و پوره به پا کرده و در کنار گاری دستی ایستاده بود ،خارج میشد ، یهو حس کردم این قیافه و صدا برایم خیلی آشناست …سنش از یازده یا دوازده سال تجاوز نمیکرد اما صورتش به اندازه یک پیرمرد هفتاد ساله چروک برداشته بود …کنجکاو شدم …

– خونه تان کجاست ؟
-حصیرآباد
یکی از تردیدهایم برداشته شد.
– اسمت چیه؟
⁃ یونس
اینبار بی مهابا پرسیدم :
⁃ تو پسر خالدی؟
پسرک دستپاچه شد و گفت : آره …

غروب بود ! جاده ساحلی و خریدهایی که تلخ شد!

کنار یونس روی جدول سیمانی نشستم .. وقتی فهمید من تا پنج ، شش سال پیش همسایه و رفیق باباش بودم ، کمی اطمینانش جلب شد ،شروع به حرف زدن کرد ،حرف زدنش مثل چروک صورتش عمیق و واقعی بود ،از خواهرش «یارا» خبری نداشت ، میگفت پدرش بعد از طلاق مادرش، «یارا» را به منزل یکی از عموهایش به روستا فرستاد و گفته نمیخوام ، ببینمش ! میگفت: همانطور که مادرشان خیانت کرد : «یارا» هم خیانت میکند !

یونس با چشمهای پُر از اشکش نگاهی بمن کرد و ادامه داد: عمو ! پدرم در این چند سال و بعد از طلاق مادرم و ازدواج با دختر عمه اش اصلا اسمم را صدا نمیکند ! و سرش را پایین انداخت .میخواستم فضای صحبت را عوض کنم ، بهش گفتم ، پدرت آدم شوخ طبعی بود حتماً بهت میگه : آی نره غول!

با شرمندگی و بدون اینکه سرش را بالا بگیرد ، گفت : همه اش بهم میگه : ولد الزنا یا ابن القحبه… چیزی نگفتم … عجیب بود !

خالدی که «یونس »را در بغل و «یارا » را روی گردنش می نشاند و روزی در کنار زمین فوتبال بخود من میگفت ؛
بچه هایش را با بهشت خدا عوض نمیکند چرا اینچنین شد؟!

دوباره برگشتم به چند سال قبل از غروب داستان ….

تازه برای آخر حصیرآباد تلفن کشیده بودند ، تلفن های آنموقع مثل الان شماره انداز نداشتند و مزاحمت ها ی تلفنی بیداد میکرد !

یه بعدازظهر شنیدم که گویا زن خالد با مردی تماس تلفنی داشته و خالد به کمک برادرانش این تماس ها را روی کاستی ضبط کرده تا دلیل محکمی حداقل، برای طلاق زنش داشته باش ، چونکه زن خالد نسبت فامیلی و هم طایفه اش بشمار نمیآمد لذا اجازه ی کُشتن از آنها سلب و فقط میتوانستند بدون پرداخت هیچ مهریه یا هزینه ای طلاق دهند…واقعاً نمیدانم چرا زن سابق خالد اینکار را کرد و اصلا آیا ماجرا صحت داشت یا خیر؟

اما تا آنجا که یادم میآمد ، او کدبانوی بسیار خوب و مهربانی بود که دختر و پسرش از نظر زیبایی و آراستگی در محله زبانزد بودند و حتی خود خالد که دستفروش بود هم از نظر آراستگی ظاهری چیزی از بچه هایش کم نداشت ، میگفتند ، زن خالد ۲۴ ساعته به همسر و بچه هایش میرسد ، حالا چه اتفاقی افتاد ، واقعاً نمیدانم … حواسم از خاطرات حادثه ی طلاق خالد و زنش دوباره به یونس برگشت ، هنوز در کنارم روی سنگ جدول نشسته بود.بلند شدم ، تصمیم گرفتم ، یونس را به منرلشان برسانم ، اول قبول نکرد اما با اصراری که کردم به این شرط پذیرفت که یک چهارراه به منزلشان پیاده بشه !

در مسیر به او گفتم ، حالا که پدرت کاری به آمد و رفتت نداره میخوای یه روز ببرمت مادرت رو ببینی یا ببرم روستا منزل عمویت « یارا» را ببینی ؟

جوابش ترسناک بود :⁃ نه ! از همشون بدم میاد …

دیگه چیزی نگفت ، سرقولم ، یک چهارراه به منزل ، جایی که پدرش او را «ولدالزنا» خطابش میکرد پیاده شد…از این داستان بیش از ۲۵ سال میگذرد ، خالد چند سال پیش فوت کرد ، الان «یونس » باید یه مرد ۳۵ ساله و «یارا» یه خانم ۳۲ ساله باشد ، مادرشان بخاطر یک سوءتفاهم یا یک عدم بالندگی اجتماعی در تاریخ گم شد و یک شبه از یک خانم خانه به یک زندانی تبعیدی با اعمال شاقه تبدیل شد و …بیاییم کمی تأمل کنیم….