عشق زیر سقف اعتراض!

وقتی به درب خانه اش رسید تا اذان ظهر خیلی مانده بود ، کمی احساس خجالت کرد که آنموقع برگشته است ، کیسه ی بزرگ پُر از دمپایی پلاستیکی را روی زمین گذاشت ، میخواست کلید را از جیبش درآورد که پشیمان شد ، درب را با انگشتر عقیقی که همیشه و حتی در خواب […]

وقتی به درب خانه اش رسید تا اذان ظهر خیلی مانده بود ، کمی احساس خجالت کرد که آنموقع برگشته است ، کیسه ی بزرگ پُر از دمپایی پلاستیکی را روی زمین گذاشت ، میخواست کلید را از جیبش درآورد که پشیمان شد ، درب را با انگشتر عقیقی که همیشه و حتی در خواب به انگشتش بود، زد !
«اُم محسن» درب را گشود …
زودتر از مرد این کیسه ی دمپایی ها بود که داخل خانه شد .نگاه زن به اندازه و حجم کیسه دوخته شده بود در این چند روز تغییری نکرده ! یعنی چه ،که مردم دمپایی نمیخرند!؟
– دیگه بازار نمیرم… این صدای مرد خانه بود که باعث شد نگاه زن از روی کیسه برداشته شود.
⁃ خوب برو کیانپارس ! میگن اونجا پولدارند.
⁃ زن! کیانپارس که نمیذارن بساط کنیم ، دمپایی پلاستیکی مال بدبخت هاست.، اونها یه کفش نرم و حوله ای میپوشند و با کفش روی فرش راه میروند.
⁃ استغفرالله ، با کفش روی فرش راه میرند.
مرد حوصله حرف زدن نداشت ،
اُم محسن هم بیشتر از شوهرش خسته بود ، مگر با بادمجان و گوجه چند نوع غذا میتوانست درست کند ، اونهم نه گوجه ی درجه یک !
– حالا ناهار چی داریم؟
⁃ نگفتی ، برای ناهار برمیگردی ، فکر کردم ، ناهار همون تو بازار میخوری،
⁃ میخوای سیب زمینی و گوجه سرخ کنم.
مرد با خودش گفت ؛ ای کاش قبل از آمدن مثل هر روز یک ساندویچ فلافل میخورد …
اینبار زن صدایش را بالاتر بُرد.
⁃ ها ! چکار کنم .
– هیچی ، هر چی برای بچه ها درست کردی منهم میخورم ، راستی « محسن» هنوز خوابه؟
⁃ آره ، میگه اگر «ندا» را براش نگیریم خودشو میکشه!
⁃ خو بُکشه … پسری که پدرش دمپایی فروشه مگه عاشق میشه ، حتماً خدا ازش برگشته .
«ا‌ُم محسن» فهمید که بحث کردن فایده نداره ، نگاهی به النگوی طلایی که دستش بود، کرد ، مثل اینکه «روز مبادا» فرا رسیده بود ، امروز چقدر اذان دیر شد ….

 

فاضل خمیسی