پرستو! – قسمت اول

عارف خصافی : وقتی انسان گرفتار قساوت های زندگی می شود و روح و روان او توسط چنگال های بی رحم زندگی زخمی می گردد،دیگر اخلاق و انسانیت، به زانو در خواهند آمد و معنای خود را از دست خواهند داد.پرستو در خانواده ای فقیر زندگی می کرد ،مادری بی سواد و پدری زحمت کش […]

عارف خصافی : وقتی انسان گرفتار قساوت های زندگی می شود و روح و روان او توسط چنگال های بی رحم زندگی زخمی می گردد،دیگر اخلاق و انسانیت، به زانو در خواهند آمد و معنای خود را از دست خواهند داد.پرستو در خانواده ای فقیر زندگی می کرد ،مادری بی سواد و پدری زحمت کش داشت. پدرش، صبح را تا شب مشغول جمع آوری زباله های کوچه ها و خیابان ها بود

او دختری بسیار زیبا است. چشمانی درشت و به رنگ عسلی داشت .پرستو صبح ها در کنار مادرش مشغول کارِ-خانه بود ،آشپزی می کرد،نان می خرید،به بازار می رفت تا خوراکی های لازم را به همراه مادرش تهیه کند.پدر هر شب ،خسته به خانه باز می گشت.شام می خورد و بعد از آن بالشتک را بسمت خود می کشید و سرش را روی آن قرار می داد و به خواب می رفت ،تا اینکه صبح دوباره تکرار زندگی را به نمایش بگذارد.پدر از فرط خستگی، وقت نمی کرد تا با تنها دختر چشم عسلی خود حرف بزند و او را ببیند و با او بازی کند.گویا ،پدر ، برای پرستو، غریبه ای بیش نیست .

ادامه دارد