داستان کوتاه “ماشالله و مستر جک” / اثری تازه از :عبدالله سلامی

پس از دو داستان کوتاه “دو قلوهای به هم چسبیده” و “خمسه خمسه” که عبدالله سلامی برای اولین بار در دو شبکه اجتماعی مهم استان یعنی “تدبیر و امید” و “المراسلون” منتشر کرد اینک سومین اثر خود را تحت عنوان “ماشالله و مستر جک” در 5 پلان را عرضه کرد که بازهم پایگاه خبری عصرما […]

پس از دو داستان کوتاه “دو قلوهای به هم چسبیده” و “خمسه خمسه” که عبدالله سلامی برای اولین بار در دو شبکه اجتماعی مهم استان یعنی “تدبیر و امید” و “المراسلون” منتشر کرد اینک سومین اثر خود را تحت عنوان “ماشالله و مستر جک” در 5 پلان را عرضه کرد که بازهم پایگاه خبری عصرما افتخار نشر این داستان کوتاه اما پرمحتوا و البته قابل نقد را پیدا می کند:

اماشالله و مستر جک1

مثل هر روز و همیشه به ساعتم نگاهی انداختم ، متوجه شدم چند دقیقه از اخبار صبحگاهی رادیوی بی . بی . سی کمی گذشته بود . بیدرنگ رادیو را روشن کردم و به سرعت ماشین خود افزودم . …….ولت اصلاح طلب رءیس جمهور میانه رو ایران در برنامه ی پنج ساله ی سوم ، جایگاه ویژه ای برای صنعت توریسیم قایل شده است و در آمد ارزی آنرا …..صدای رادیو را بستم و آهسته ماشین را کنار زدم و کاملا” توقف کردم . مامور پست بازرسی نزدیک ماشین آمد ، من و مامور همزمان بیدیگر صبح بخیر گفتیم . مامور خم شد و سرکی به داخل اتاق ماشین کشید ، بعد کارت آنرا خواست ، از لابلای مدارک داخل جیب بغل پیراهنم ، کارت ماشین را در آوردم ، مامور به کارت نگاهی انداخت و در حالی که به قصد توقف کردن ماشین دیگر مرا ترک می کرد . کارت را از دست او گرفتم و به رانندگی خود ادامه دادم . دوباره رادیو را روشن کردم . پارازیت صدای گوینده رادیوی بی . بی . سی را خفه کرده بود و چیز قابل فهمی بگوشم نمی رسید . رادیو را خاموش کردم و به ماشین گاز دادم . بعد از چند دقیقه به محوطه ی پارگینگ فرودگاه رسیدم ، هواپیما با کمی تاخیر تازه به زمین نشسته بود . عده ی زیادی از مسافرین از سالن فرودگاه بیرون آمده بودند تا برای رسیدن به مقصد خود ، فرودگاه را ترک کنند . من هم برای مسافر کشی ، در کمین شکار یک مسافر توریست خارجی به انتظار نشسته بودم . و چهره و قد و قواره ی مسافران را چک می کردم . در حالیکه داشتم از دیدن یک مسافر خارجی نا امید می شدم ، در فاصله ی بیست متری نگاهم بیک ………

ماشالله و مستر جک 2

……مسافر خارجی افتاد به نظر آدم شصت ساله می آمد ، کت و شلوار خاکستری تیره رنگی به تن داشت و کراواتش از آن فاصله ای که نگاهش می کردم قرمز رنگ ، بنظر نشان می داد . یک کلاه قهوه ای فرانسوی هم روی سرش گذاشته بود . در حالیکه ایستاده و پوشه ای زیر بغل گرفته و کیف خود را بر زمین و لای دو ساق پایش گذاشته بود و سرش را به اطراف خود میچرخاند . و به پیپ میان لب و دندانش پوک میزد . نزیدکش شدم و گفتم ، هلو مستر ، با لبخند ، جواب سلام مرا به فارسی داد . خاکستر پیپش را درون پاکتی که برای این منظور نگهداری کرده بود ، خالی کرد . خم شد و کیفش را ازمیان پاهایش از زمین برداشت و دنبالم براه افتاد . در عقب ماشین را برایش باز کردم . تشکر کرد و سوار شد . در آن حین یک عابر جوان از کنارم گذشت و با متلک گفت ، اگر مسافرت ایرانی بود ، در ماشین را برایش باز می کردی ؟ در جوابش گفتم ، این آقا مهمان ماست و کرایه اش با دولار است . سوار ماشین شدم و استارت زدم ، قبل از اینکه ماشین را به حرکت در بیاورم ، زود سر صحبت را با او باز کردم و گفتم ، مستر من کمی انگلیسی بلدم . در حالیکه دنبال کمربند ایمنی صندلی را ، می گشت . در پاسخ بمن گفت ، من هم فارسی را خوب صحبت می کنم . من کمی با دسپاچگی به او گفتم ، ببخشید مستر متاسفانه صندلی عقب ماشین ، مجهز به کمربند ایمنی نیست ، داشتم ماشین را به حرکت در می آوردم که ناگهان دستش را روی شانه ام گذاشت و به من حالی کرد ، تا کمی صبر کنم . من هم از توی آینه به او نگاه می کردم ، از داخل جیب بغل کتش یک ساعت کرنومتر را در آورد و بمن گفت ، خوبه ، حالا می تونی حرکت کنی . در حالیکه هنوز نگاهم را از داخل آینه به طرف او دوخته بودم ، ماشین را به حرکت در آوردم ، او هم همزمان دکمه ی کرنومتر را فشار داد . و گفت من می خواهم زمان فاصله ی فرودگاه تا هتل را اندازه گیری کنم . به او گفتم مستر کدام هتل تشریف می برید ؟ گفت ، هتل استریا . به او گفتم فهمیدم ، منظورتان هتل فجر است و به ماشین گاز بیشتری دادم ……..

ماشالله و مستر جک 3

…..و از محوطه ی پارگینگ فرودگاه خارج شدم و در جاده ی بلوار فرودگاه به حرکت ادامه دادم ، گاهی از آینه به مسافر خارجیم نگاهی ، می انداختم . او را دیدم نقشه ی شهر اهواز را از پوشه در آورد و روی زانوهایش پهن کرد . عینک نزدیک بینش را بر چشمانش زد و سر و صورتش را بر روی نقشه ، کاملا” خم کرد . از او پرسیدم ، مستر شما اهل کجا هستید ؟ بقول لرها ، چه کسی ؟ او بدون اینکه سر و صورت خم شده اش را از روی نقشه بردارد ، گفت اسکاتلندی هستم . سپس آرام نقشه ی اهواز را چهار تا کرد و لای پوشه گذاشت و بدون اینکه حرفی بزند نگاهش را از داخل ماشین ، به اطراف بیرون ، انداخت . به فلکه ی چهار شیر رسیده بودم . دوباره از داخل آینه به او نگاهی انداختم و از او پرسیدم از اهالی لاکربی هستی ؟ صورتش را به آینه دوخت و در پاسخم گفت . no . بعد بلافاصله ازمن پرسید . شما به شهر لاکربی مسافرتی داشتی ؟ بلند خندیدم و به او گفتم . no . مستر . خنده ام تمام شد ، و دوباره گفتم وقتیکه هواپیمای مسافربری خطوط پان آمریکن در آسمان اسکاتلند روی شهر لاکربی سقوط کرده بود اسم این شهر به گوش همه ی دنیا حتی در اینجا ، در اهواز هم رسیده بود . من هم از طریق اخبار رادیوی ماشین ، اسم این شهر را حفظ کرده بودم . دوباره از توی آینه به او نگاه کردم . دفتر کوچکی را از داخل جیب کتش در آورد و به نوشتن مشغول شد . از کار نوشتن او ، احساس بدی بمن دست داد و کمی نگران شدم . سرعت ماشین را کمی کاهش دادم و با کنجکاوی از آینه نگاهم را به دستانش دوختم . پایم را آهسته از پدال گاز بر داشتم و به پدال کلاچ فشار آوردم و دنده را خلاص کردم …….

ماشالله و مستر جک 4

….و توی دلم گفتم . نکنه این مستر ، جاسوس باشه و مرا به بمب گذاری در هواپیمای پان آمریکن که بر سر شهر لاکربی سقوط کرده بود متهم کنه ، باید از کارش سر در بیاورم . ماشین را آرام کنار زدم و کاملا”توقف کردم . ماشین را خاموش کردم و صورتم را به عقب و بطرف صورتش چرخاندم . او هم سرش را بالا گرفت و بدون اینکه به نوشتن ادامه دهد از من پرسید ، چرا توقف کردی ؟ چیزی شده ؟ بلافاصله از او پرسیدم و گفتم در آن دفتر کوچلو ، چی می نوشتی ، مستر ؟ پرسید ، چطور مگه ؟ گفتم بگو ببینم ، چی می نوشتی ، مستر ؟ سریع جواب داد و گفت ، خب ، من مخارج روزانه ی خود را در این دفتر کوچلو ، یاد داشت ، می کنم . حالا هم داشتم کورس و کرایه ی تاکسی ، از فرودگاه تا محل هتل را یاد داشت می کردم . کمی خیالم راحت شد ، استارت زدم و به رانندگی خود ادامه دادم . دوباره از توی آینه نگاهش کردم و از او پرسیدم ، آخه مگر شما کورس و کرایه فرودگاه تا هتل را می دونی چقدره ، مستر ؟ سریع جواب داد و گفت ، بله از دفتر اطلاعات فرودگاه پرسیده بودم . توی دلم گفتم عجب جونه وری اول صبح ، به تور ما خورد . ما را باش که می خواستیم ، کرایه را به دولار از او بگیریم . در حالیکه سرعت ماشین کمی بالا رفته بود . احساس کردم فرمان ماشین هم سنگین شده و از چرخ عقب سمت راست ماشین صدای غیر عادی بگوش می رسید . پای خود را از پدال گاز بر داشتم تا سرعت ماشین کم شود . یک ماشین با سرعت از کنار ماشینم رد شد و راننده ی آن با زدن بوق ، با صدای بلند فریاد زد ، آقا پنچری ، در حالیکه ماشین از سرعت افتاده بود ، آنرا به آرامی کنار زدم و کاملا ، توقف کردم …….

ماشالله و مستر جک 5

…..از پشت ماشین پیاده شدم ، بله ، چرخ عقب سمت راست پنچر شده بود . به ساعتم تگاهی انداختم نزدیک به بیست دقیقه مسیر ، محل فرودگاه تا مقصد هتل را طی کرده بودم و درست اوایل خیابان آزادگان ، منتظری و بیست و چهارمتری سابق ، ماشین پنچر کرده بود . هوای صبحگاهی فصل بهار هنوز خنک بود . مسافر اسکاتلندی هم از ماشین پیاده شده و ساعت کرنومتر دار خود را بخاطر توقف ماشین خاموش کرده بود ، بعد پیپ خود را در آورد و چاق کرد . من پشت ماشین با حروف لاتین کلمه ی “ماشالله” را ورچسب کرده بودم . مسافرم در حالیکه نزدیک به عقب اتاق ماشین ایستاده بود . چشمش به کلمه “ماشالله “خورد و آنرا خواند ، پوکی به پیپش زد و ازمن پرسید ، این ماشین “ماشالله” ساخت چه کشوری است ؟ بعد اضافه کرد و گفت ، من تا بحال ماشینی با این نام ، نشنیده و ندیده بودم . از حرفش خنده ام گرفته بود ، در صندوق عقب ماشین را باز کردم ، خم شدم و با دو دست چرخ زاپاس را از صندق ماشین بیرون آوردم ، در حالیکه هنوز با دو دست چرخ زاپاس ماشین راگرفته بودم ، به مسافرم نگاهی انداختم و به او گفتم ، مستر “ماشالله” اسم این ماشین نیست ، اسم منه و کلمه ی مقدسی برای کور کردن چسم حسودان است . چرخ زاپاس را محکم روی زمین انداختم ، متوجه شدم ، که مسافرم از حرفهایم چیزی نفهمیده ، بود . به سراغ صندق عقب ماشین رفتم تا آچار و “جک” ماشین را در بیاورم ، نگاهی به داخل صندوق ماشین انداختم . کف دستهایم را محکم بهم کوبیدم و گفتم به خشکی ای شانس ، “جک” توی صندوق ماشین نیست . توریست اسکاتلندی صدایم را شنید و از من پرسید ، مرا صدا زدی بودی آقا ؟ آیا کاری از دستم بر میاد ؟ به او گفتم خیر مستر . او اضافه کرد و گفت ، پس چرا اسم را صدا زده بودی ، من شنیدم ، گفتی “جک”. آخه اسم من “جکه” ، بعد پرسید آقا شما اسم مرا از کجا ، می دانستی ؟ به او گفتم مستر من با شما نبودم . منظورم “جک” ماشین بود . چند لحظه به هم نگاه کردیم و بعد هردو زدیم زیر خنده . در حالیکه بلند می خندم تکیه ام را به ماشین دادم و سرم را تکان دادم و به خودم گفتم . وقتی اسم مسافرم “جک” وسیله ای برای بالا بردن ماشین ، و نام من هم “ماشالله” ، برای کور کردن چشم حسودان مفهوم پیدا می کند . فهمیدم موضوع و شعار گفتگوی تمدنها میان مستر جک و آقای ماشاالله کمی زود شروع شده بود . پایان

عبدالله سلامی