سرما و تاریکی

یونس حردانی : دریکی از شب ها ودر ساعات ممنوعه شبانه ، مجبور بودم باخودرو ترددکنم،بیمار داشتم وفوریت های پزشکی( ۱۱۵ )بدلیل ازدحام بیماران کرونایی از دادن خدمات به موارد دیگر معذور بود ، می بایست بیمارم رابه یک مرکز درمانی برسونم ،مسیری را انتخاب کردم که دوربین راهنمایی نداشته نباشد، تصمیم گرفتم‌ هم مسیر […]

یونس حردانی : دریکی از شب ها ودر ساعات ممنوعه شبانه ، مجبور بودم باخودرو ترددکنم،بیمار داشتم وفوریت های پزشکی( ۱۱۵ )بدلیل ازدحام بیماران کرونایی از دادن خدمات به موارد دیگر معذور بود ، می بایست بیمارم رابه یک مرکز درمانی برسونم ،مسیری را انتخاب کردم که دوربین راهنمایی نداشته نباشد، تصمیم گرفتم‌ هم مسیر کوتاه باشد وهم برای فرار ازجریمه ممنوعیت تردد ازمنطقه ای که دوربین نداشت تردد کنم،منطقه ای را که انتخاب کردم با اینکه جزو حاشیه شهر بحساب نمیآید وجزو یکی از مناطق شش گانه شهری است اما ازلحاظ خدمات وامکانات دست کمی از مناطق حاشیه شهر ندارد و میشود گفت که با مناطق حاشیه شهر یا عقد اخوت بسته ویا خواهر وبرادر ناتنی آنهاست ،یعنی درواقع هیچ فرقی از لحاظ خدمات واموری دیگر ندارند حتی مردمش هم باهم هیچ فرقی ندارند هم آداب هم رسوم ،هم عادات، هم شرکت درانتخابات!!!!!! وهم وهم وهم، همه مثل همند ،نام منطقه ،کوی علوی ونام دیگرش شلنگ آباداست ،منطقه ای که با مناطق حاشیه شهری تفاوتی ندارد ودرحقیقت فتوکپی برابر اصل است ،
بعد از ترخیص بیمارم ساعت ۱/۵بامداد به سوی منزل حرکت کردم ،هوا خیلی سرد شده بودوعجله داشتیم زودتر به مقصد رسیده وباقی مانده شب، زیر پتو ،خودرا گرم کنیم، در پیچی نیمه تاریک خانم بسیار جوان عباپوشی بر روی سکوی جدول نشسته بود وفرزند خردسالش را که دربغل داشت از سرما اورا باعبا پوشانده‌ بود ، چشمانش از ماشینهای زودگذر دور نمیشد،وبا زبان بی زبانی کمک میخواست ، دیدن خانم جوان آنهم بچه در بغل در آن وقت شب حالم راکه خراب بود خرابتر کرد،ماشین راجایی پارک کردم تا به او اسکناسی تقدیم کنم نزدیک شده سلام کرده وبعد از تقدیم تنها اسکناس ده هزارتومانی موجودگفتم خانم هم هوا سرده است وهم دیر هنگام،دراین وقت شب تا اتفاقی برایت نیفتاده‌ برو منزل،گفت تو ازحال من چه میدانی؟

من باپدر ومادر سالخورده وبیمارخود در یک منزل آلونکی زندگی میکنم ودر واقع از این طریق خرجی دوا ودرمان ونان آنها را تامین میکنم یک هفته سخت مریض بودم امشب که حالم بهتر شد آمدم که هم قوت فردا را تهیه کنم وهم خرج دارو والدینم،هیچ چاره ای نیست آقا،مجبورم،

گفتم، پس پدر این بچه کجاست؟

گفت، چند وقت پیش بر اثر زیاده روی در کشیدن مواد فوت کرد،سپس گفت:پدرمن پیر وناتوان بود عموهایم مرا مجبور به ازدواج با او کرده بودند هرچه میگفتم آقا جون این مرد زندگی نیست ومعتاده میگفتند اولا اگر دختر عمویش با او ازدواج نکند پس چه کسی با او ازدواج کند دوما اگر ازدواج کرد مرد زندگی میشود من هم برادری نداشتم که از ما دفاع کند سواد هم نداشته وندارم که بتوانم ازحقم دفاع کنم آخر وعاقبت من هم این شد که میبینی،بسیار افسوس خوردم دلم به تنگ آمد واشکهایم سرازیر شد،تنها کاری که میتوانستم بکنم دعا بود ونفرین ، نفرین بر تمام عاملان، چه عاملان خودی وچه غیر خودی،راستی چرا در جامعه ای که ادعای دین ودیانت،غیرت وانسانیت ،شرف وحیثیت، ناموس وقاموس میکند افرادی یافت میشوند که در آن جامعه له ولورده میشوند ولی نه ناصری هست ونه معین، نه از واعظ خبری هست نه از موعض،چرا؟

واعظان کاین جلوه درمحراب ومنبر می کنند                   چون به خلوت میروند کاردیگر می کنند،

پایان،

کدام پایان؟ این قصه مشتی از یک نمونه خروار است،این قصه ها پایان ندارند،تا رسم ورسومات نادرست باقی هستند و اصلاح نگردندوتا توزیع ناعادلانه درآمدها باقی است، قصه ها عل هاکذا باقی است،