هنوز تو را فریاد میزنم – ۲۸ و ۲۹

توفیق بنی جمیل :در ذهنم فخریه را تصور می کردم. شب را تا صبح با همان پیراهن قرمز و گل گلی خود نشسته و غصه ی امروزش را می خورد. امروزی که شاید برای همه ی دختران مهمترین لحظه ی عمرشان بود و اگر هم وصال با محبوبشان اتفاق می افتاد بهترین لحظه ی عمرشان […]

توفیق بنی جمیل :در ذهنم فخریه را تصور می کردم. شب را تا صبح با همان پیراهن قرمز و گل گلی خود نشسته و غصه ی امروزش را می خورد. امروزی که شاید برای همه ی دختران مهمترین لحظه ی عمرشان بود و اگر هم وصال با محبوبشان اتفاق می افتاد بهترین لحظه ی عمرشان به شمار می رفت. همه دور آن ها را گرفته و وقتی عاقد خطبه ی عقد را می خواند همه ساکت بودند و بعد از شنیدن” بله ” صدای کل ها و پخش شیرینی و صلوات آن جا را فرا می گرفت. اما برای فخریه قضیه فرق می کرد و باید بدون حضور پدر و مادر تن به ازدواج ناخواسته ای می داد که سرنوشت آن را برای او رقم زده بود. واقعا سرنوشت چه کارها که با آدم ها نمی کرد. بعضی ها را بدون آن که لیاقت داشته باشند چنان بالا می برد و آن ها را به همه چیز می رساند و بعضی ها را چنان زمین می زد که اصلا فکرش را نمی کردند. قبلاها می شنیدم که این ها همه بستگی به منش انسان دارد. اگر خوب بود سرنوشت از باب انصاف با او وارد خواهد شد و اگر بد بود تا او را زمین نمی زد دست بردارش نبود. اما واقعا فخریه چه کار کرده بود که باید این گونه تاوان پس می داد و سرنوشت برای او بد می خواست؟

در این بین و بعد از قبول همه ی بدشانسی ها در نظرم این گونه خطور کرد که شاید فخریه خود را مرده ای بیش به حساب نمی آورد و با تنی بی روح به ازدواج‌ با پیرمرد تن داده است و یا هم دیگر آرزو و تمنایی نداشت که برای آن ها مقاومت کند و در مقابل سختی ها بایستد. یا شاید هم اشتباه می کردم و فخریه هنوز خلق و خوی روستایی و مقاوم خود را داشت و یک تنه به جنگ سختی ها خواهد رفت و همان طور که توانست خود را از هندال و دار و دسته اش نجات دهد الآن هم همان تصمیم را بگیرد و خانه ی پیرمرد را ترک کند. اما براستی اگر چنین چیزی اتفاق بیفتد چه کار می توانستم بکنم و در کجاها به دنبالش می گشتم. چون فخریه آن دفعه ای که از خانه پدری اش بیرون زد به امید خاله ی زن حمید بود و الا او اهل این کارها نبود. در این لحظه به یاد چند سرگذشت از دختران فراری ای افتادم که در زندان شنیده بودم. دختران فرشته وار و ساده ای که به راحتی فریب خورده و گوسفند وار در اسارت مردان گرگ صفتی افتاده بودند که انتظار آمدن آن ها را می کشیدند تا عفت و کرامت آن ها را به لجن بکشند. از آن ها سوء استفاده کنند و با تجارتی که با آن ها می کردند برای همیشه آینده ی آن ها را تباه می کردند.

وقتی فخریه را یکی از این دخترها دیدم سراسیمه از چرتی که ناخواسته و دم دمای صبح زده بودم بیرون آمدم. خیلی زود جاسم را که هنوز خواب بود صدا زدم:

– گوم جاسم.. گوم خویه.. صار الظهر و خذانه الوکت(بلند شو جاسم.. بلند شو برادر.. ظهر شده و دیگر وقتی نداریم)

جاسم چشمی باز کرد و نگاهی به ساعت دیواری روبرویش انداخت و با صدایی خواب آلود گفت:

– بعدهی اول الصبح.. یا مکتب زواج یفتح هسه؟( هنوز اول صبحه.. کدام دفتر ازدواجی این موقع باز می کنه؟)
گفتم:

– چم مکتب زواج ابهای المنطقه.. لازم اندورهن کلهن( چند دفتر‌ ازدواج توی این منطقه هستن.. باید همه شون رو بگردیم)

جاسم دیگر چیزی نگفت و بلند شد. آبی به دست و صورت زد. من هم کره مربایی از یخچال در آوردم و با نان سردی که در پلاستیک گذاشته شده بود صبحانه ای خوردیم از آپارتمان پایین آمدیم. سوار وانت شدیم و از آن جا به قصد پیدا کردن فخریه به حرکت در آمدیم…

************************************************

حق با جاسم بود. خیابان ها خلوت و دفترخانه های ازدواج هنوز باز نکرده بودند. من به جاسم پیشنهاد دادم که آدرس خانه ی پیرمرد را که زن حمید به خواهرم داده بود را دارم. بهتر است تا هیچ کس نیست برویم و فخریه را از خانه ی پیرمرد بیرون بیآوریم و با خود ببریم. جاسم هم قبول کرد. وقتی به در خانه ی پیرمرد رسیدیم ضربان قلبم فزونی یافت و بدون آن که دست خودم باشد کمی به لرزه درآمدم. نمی دانستم در لحظه ی دیداری که تا چند لحظه ی دیگر با فخریه اتفاق می افتاد چه کار می کردم و چه چیز را در ابتدا به او می گفتم. چون راستش را بخواهید برای اولین بار بود که می خواستم بدون ترس و دلهره با او روبرو شوم. به همین خاطر و برای این که بر اوضاع خودم مسلط شوم چشمانم را کمی بستم. اما مگر قلبم می گذاشت. با شنیدن صدای هر قدمی که به در نزدیکتر می شد ضربانش بیشتر و نفس هایم هم و انگار که مدتی دویده بودم بلندتر می شدند. اما بالاخره زمانش رسید. در باز شد و من هم همزمان چشمانم را به رویش گشودم. اما با دیدن او یکه خوردم. فخریه نبود. زن میانسالی گفت:
– اتفضلوا یمه.. رایدین من؟

(بفرمایید مادر.. با کی کار دارید؟)

با صدایی لرزان گفتم:

– مو بیت زایر سعدون؟

(مگر خانه ی زایر سعدون نیست؟)
گفت:

– لا یمه.. صارله چم یوم شال مِنا و حط چم شارع فوگ من عدنه

(نه مادر.. چند روزی هست از اینجا رفته و چند خیابان بالاتر از ما بار کرده)

زن میانسال آدرسش را درست بلد نبود. از طرفی هم نمی توانستیم از این و آن آدرسش را بپرسیم. چون مردم این جا را درست نمی شناختیم و می ترسیدیم پیرمرد، فک و فامیلی در این منطقه داشته باشد و خبر پرس و جوی ما را به او بدهند و او هم احساس خطر کند و از خانه بیرون نزند و یا هم شاید برای همیشه غیبش بزند و دست ما دیگر به او نرسد. به همین خاطر و برای این که مرغ از قفس نپرد تصمیم گرفتیم مرتب به دو سه دفترخانه ای که در منطقه بودند سر بزنیم و در آن جا منتظرش باشیم.

وقت از صبح گذشته و داشتیم به ظهر می رسیدیم اما باز از آن ها خبری نبود. جاسم گفت:

– رایح ایأذن المأذن و ماکو خبر منهم.. اتصور بعد ما یجون هسه و ایجوز هم امواعدین للعصر

( تا اذان ظهر وقتی نمانده و از اون ها خبری نشده.. فکر نکنم الان دیگه پیداشون بشه و شاید هم برای بعدالظهر قرار گذاشتن)
با نظر جاسم موافق بودم:

– مرت حمید گالت الیوم عقد زواجهم.. اذا الحد هسه ما بینو العصر او المغرب حتما ایبینون

( زن حمید گفت امروز روز عقدشونه.. اگه تا الآن پیداشون نشد بعدالظهر و شاید هم غروب حتما پیداشون میشه)

زمان اگر چه برای من سخت می گذشت اما باید منتظر می ماندم. چون تصمیم گرفته بودم هر طور که شده بود فخریه را پیدا کنم و با خود ببرم. بعدالظهر هم با همه دیر رسیدن هایش در آخر فرا رسید و ما باز به این دفتر و آن دفتر سر زدیم اما خبری از پیرمرد و فخریه نبود. اعصابم داشت بدجور خراب می شد. بالاخص جاسم که به پیرمرد بد و بیراه هم می گفت که کی قرار است از لانه ی عنکبوتش بیرون بزند. چاره ای جز صبر نداشتیم. غروب هم رسید و چراغ های مغازه ها کم و بیش روشن شدند اما باز از آن ها خبری نبود. آنقدر اعصابم خراب شده بود که چند بار تصمیم گرفتم به چند خیابانی که زن میانسال اشاره کرده و گفته بود آن جا نقل مکان کرده است بروم و آدرسش را بپرسم و یا درِ تک تک خانه ها را به صدا در بیآورم و فخریه را و به قول جاسم از خانه ی عنکبوت پیرمرد نجات دهم. اما جاسم گفت کمی دیگر صبر می کنیم اگر پیدایشان نشد کاری را که گفتی انجام می دهیم. هنوز کمی از غروب نگذشته بود که دیدیم ماشینی روبروی یکی از دفترخانه های ازدواج پارک کرد. با دیدن فخریه داشتم بال در می آوردم. فخریه بعد از پیاده شدن پیرمرد از ماشین پایین آمد و داشت همراه او به سمت دفترخانه می رفت…