هنوز تو را فریاد میزنم – ۱۲

توفیق بنی جمیل: وقتی سمت راستم را می پاییدم چشمم به آن دو نفر افتاد که هر کدام پشت نخلی پنهان شده بودند. دیگر برای من آشکار بود که آن ها قصد صدمه زدن به ما را دارند. آنقدر هم زود اتفاق افتاد که فرصت هر گونه واکنشی را از من گرفت و فقط در […]

توفیق بنی جمیل: وقتی سمت راستم را می پاییدم چشمم به آن دو نفر افتاد که هر کدام پشت نخلی پنهان شده بودند. دیگر برای من آشکار بود که آن ها قصد صدمه زدن به ما را دارند. آنقدر هم زود اتفاق افتاد که فرصت هر گونه واکنشی را از من گرفت و فقط در این یکی دو ثانیه توانستم جاسم را صدا بزنم که مواظب باشد و من نیز خودم را روی زمین بیندازم چون یکی از آن ها و همین که متوجه نگاه های من شد بلافاصله از پشت نخل بیرون آمد و شروع به تیراندازی به سمت من کرد. اما هیچ کدام از تیرهایش به من اصابت نکرد. صدای تیرها قطع نمی شد چون الآن جاسم هم به سمت او شلیک می کرد. این تیراندازی ها مدت زمان زیادی طول نکشید و صدای صفیر گلوله ها بعد از چند ثانیه کاملا قطع شد. بعد از آن کمی سرم را بالا گرفتم. دیدم جاسم زنده است و از آن طرف هم چشمم به مرد ناشناس افتاد که هدف تیرهای جاسم قرار گرفته و نقش بر زمین شده بود.

از آن یکی هم خبری نبود. انگار با دیدن هدف قرار گرفتن دوستش پا به فرار گذاشته بود. وقتی من و جاسم بالای سر او قرار گرفتیم بی رمق بود و تکان نمی خورد. جاسم خیلی زود چفیه را از دور سر او باز کرد. حربی آخرین نفس هایش را می کشید. چشمان سفیدش را از من بر نمی داشت. احساس کردم در آن حالت هم دوست داشت بلایی بر سر من بیآورد اما اجل امانش نداد و آخرین نفس هایش را برای همیشه گرفت. نفر دوم هم که بعدها فهمیدیم برادر حربی است به دروغ علیه من شهادت داد که من حربی را کشته ام. بعد، من را به این جرم دستگیر و پس از چند جلسه محاکمه به اعدام محکوم کردند.

سه سال از آن ماجرا گذشت. چند روزی می شد که به من اطلاع داده بودند روز اعدامم نزدیک است و در این روزها به دار آویخته خواهم شد. اما هنوز من را از هم سلولی هایم جدا نکرده و به قرنطینه نبرده بودند. نمی دانم آیا احساس من را درک می کنید یا نه؟ این که با مرگ فقط چند قدمی فاصله داشتم. گذشت زمان آزارم می داد. هیچ وقت دوست نداشتم شب به روز و روز به شب برسد. آرزو می کردم زمان متوقف می شد تا روز اعدامم فرا نرسد اما دریغ از آن. بهترین لذتم در این چند روز فقط نامه ی فخریه و یاد او بود که نمی گذاشت از هم فرو بپاشم. به همین خاطر نامه اش را چندین و چند بار می خواندم و دروغ نگویم در آن چند روز با آن زندگی می کردم. چون هر کلمه اش برای من امید بود. گرمایی داشت که هنوز من را به وجد می آورد و از غم زندان می رهانید:سلام سلیم ارقُ من النسیم یهدی و یروح من اعماق قلبی المجروح الی حبیب القلب و الروح.شعرش دلم را به درد می آورد. این که بعد از من چه بلایی بر سر او خواهد آمد دلم را می سوزاند:

امنین شیب راسی آنی
امنین دمع الی عمانی
و امنین هذا الهم اجانی
هذا کله امنل عشگ
تحترگ روحی حرگ
والله یوم الما اشوفک
گلبی یوگف ما یدگ
اشلون و بالله ابهل اذیه
و اشلون جبت الهم الیه
و اشلون و دارت علیه
هذا کله امنل گلب
جابنی الهذا الدرب
آنه هسه الموت اریده
و لا اظل اتعب و حس

دو روز بعد برای اجرای حکم اعدام من را از هم سلولی هایم جدا کرده و به قرنطینه بردند…

ادامه دارد…