قـدم…………..

دکتر فاضل خمیسی : علیرغم اینکه تعیین وقت و ساعت شده ، اما بنظر میآمد مطب شلوغ بود ، انگار همه بودند .زنی دائم با روسریش ور میرفت و با نوک انگشتانش موهای چند رنگی اش را شانه میزد ، مردی که کنارش نشسته بود چشم غره ای تُند و زننده کرد بطوریکه هوای داخل […]

دکتر فاضل خمیسی : علیرغم اینکه تعیین وقت و ساعت شده ، اما بنظر میآمد مطب شلوغ بود ، انگار همه بودند .زنی دائم با روسریش ور میرفت و با نوک انگشتانش موهای چند رنگی اش را شانه میزد ، مردی که کنارش نشسته بود چشم غره ای تُند و زننده کرد بطوریکه هوای داخل اتاق‌ِ انتظار بیش از حد گرم و سنگین شد .بجز آن دو نفر که گویا زن و شوهر بودند ، بنظر میرسید بقیه نسبتی با هم نداشتند .

منشی فامیلم را صدا کرد و از من خواست برای ورود به «اتاقِ دکتر» آماده باشم .آماده برای چی؟ مگر مسابقه ی فوتبال است ؟ شاید هم بخاط اینکه کسی تقلب نکند و زودتر از من وارد نشود .نفسم را در سینه حبس و دوباره حرف‌هایی که قرار بود به دکتر بگم را مرور کردم.اینبار با صدای منشی به سرعت خودم را به صندلی روبروی میز دکتر«ماسیس» رساندم.

خوش برخورد و خوشرو بود ، گوشهایش تناسبی با سر کم مویش نداشت ، شاید از بس که از آنها کار کشیده و در غالب روانکاو به حرفهای بیماران گوش داده بود گوشهایی به این بزرگی پیدا کرده بود .بعد از چند دقیقه صحبت، تشخیص دکتر این بود که مشکل خاصی از نظر روحی و افسردگی ندارم ، برای اینکه پولی که برای ویزیت داده ام را مفت از دست ندهم به دکتر گفتم :با تنهایی چکنم؟ دارویی نیست این خلوتی را درمان کنم؟

دکتر که داشت منتظر بیمار بعدی میشد اینبار با بیحوصلگی پاسخش این بود :نه! برو خدا را شُکر کن…وقت خروج از مطب نگاهم به زن مو رنگی افتاد ، صورتش از گریه خیس و کبود شده بود ، در راه پله مردِ غره چشم را دیدم ، داشت با خودش حرف میزد و سیگار می کشید.