‌خشم و غرور

عماد توفیق بنی جمیل :نفس نفس می زد. عرق کرده و ترس هم از سر و رویش می بارید. همین که نگاهش به چهره ی رنگ پریده و نگران زنش افتاد با صدایی لرزان گفت: – کُشتم معصومه..من آدم کُشتم. معصومه صورت خود را خراشید و با نگرانی و ترس گفت: – اصخام ویهی سعید.. […]

عماد توفیق بنی جمیل :نفس نفس می زد. عرق کرده و ترس هم از سر و رویش می بارید. همین که نگاهش به چهره ی رنگ پریده و نگران زنش افتاد با صدایی لرزان گفت:
– کُشتم معصومه..من آدم کُشتم.
معصومه صورت خود را خراشید و با نگرانی و ترس گفت:
– اصخام ویهی سعید.. تو کی رو کشتی؟
– همه اش تقصیر خودش بود اون بود که شروع کرد
– و تو هم ادامه دادی!
– می خواستی چیکار کنم؟
– اما گناه ما چیست؟ کاش به ما فکر می کردی!!
– نتونستم خودم رو کنترل کنم
– ولی این جواب من و بچه هام نیست.. نباید فقط به خودت فکر می کردی
– الآن که کار از کار گذشته.. بچه هام رو بیار که ببینم
– می خوای بری؟
– آره.. به جایی که دست هیچ کس به من نرسه
– ما چی؟
– نگران نباشید بعد یه مدت میآم دنبالتون
– می خوای ما رو با خودت کجا آواره کنی؟
– آوارگی بهتر از بالای دار رفتنه
– ولی تو بری یکی دیگه رو می کُشن.. برادرت.. پسر برادرت شاید هم پدرت!
– اگه بکشن باز هم می کشم
– و باز اون ها می کشن.. واقعا ارزش داشت؟
– چی؟
– این که خشم و غرورت رو به ما ترجیح بدی؟
– نه.. اگر زمان بر می گشت خشمم رو قورت می دادم.. ولی دیگه دیر شده
– دیر نیست.. برو خودت رو تحویل قانون بده.. از ستون تا ستون فرجی
– شاید همین کار رو کردم..بچه هام رو هم نیاوردی ببینم..خداحافظ
سعید انگار که با این حرف ها آرام گرفته بود راه کلانتری محل را در پیش گرفت اما چند دقیقه ی بعد با گلوله ی نزدیکان مقتول از پای در آمد.

 

 

بازنویسی داستان:توفیق بنی جمیل