عشق یک نجیب زاده

عماد توفیق بنی جمیل :بالاخره و بعد از دو سال خدمت سربازی و پُست و چند روزی هم اضافه خدمت، کارتم را در جیبم گذاشتم و با اقتدار و انگار که احساس می کردم به قول پدرم” مردتر ” شده بودم راه خانه را که در شهرستانی دور افتاده قرار داشت در پیش گرفتم. در […]

عماد توفیق بنی جمیل :بالاخره و بعد از دو سال خدمت سربازی و پُست و چند روزی هم اضافه خدمت، کارتم را در جیبم گذاشتم و با اقتدار و انگار که احساس می کردم به قول پدرم” مردتر ” شده بودم راه خانه را که در شهرستانی دور افتاده قرار داشت در پیش گرفتم.

در شهرستان ما سربازی جزو اولویت های مردانه به شمار می رفت و به صراحت می توانم بگویم کسی که سربازی نمی رفت مردم کم به او اعتماد می کردند. این ها برای همه یک روی سکه بود و برای من روئی دیگر. چرا که پدر و مادرم به من گفته بودند تا کارت پایان خدمتم را نگیرم برای من به خواستگاری نخواهند رفت. من هم به عشق دختری که دوست داشتم به خدمت رفتم و همه چیز آن را مردانه تحمل کردم. نمی دانم آیا احساس من را درک می کنید یا نه؟ از خوشحالی با خودم مرتب ترانه زمزمه می کردم و همراه با آن ها هم دوست داشتم بال در می آوردم و ساعت ها مسافت را در چند دقیقه پرواز می کردم تا روی زیبای دختری که مد نظرم بود را زودتر ببینم.

البته خدای ناکرده فکر نکنید من با او رابطه ای به غیر از همان احساسی که من را ناخوداگاه به سمت خود می کشید و وقتی او را می دیدم سبب لرزش و بی زبانی ام می شد را داشته بودم خیر! در نظر خودم من همان نجیب زاده ای بودم که پدرم همیشه از او می گفت: کسی که ناموسش را دوست دارد سراغ ناموس مردم نمی رود..

و برای من که ناموس پرست بودم و در نظر خیلی ها مَرد، چیزی غیر از این نمی توانست اتفاق بیفتد. یادم هست وقتی موضوع را با مادرم در میان گذاشتم گفت:- دختره نجیبیه.. حرفش رو می کِشم جلو اما اول باید قول بدی بری سربازی..

حالا هم که سربازی ام تمام شده بود خودم را با لباس دامادی می دیدم که دست در دست او به سمت خوشبختی قدم بر می داشتم اما کاش همین گونه می شد و باد، بادبان های کشتی ام را به جزایر ناشناخته ی دور هدایت نمی کرد.وقتی به خانه رسیدم و سراغش را گرفتم مادرم گفت:- آنقدر دختر بهتر از او هست که نگو..

با این حرف احساس کردم مثل جسد، سرد و بی روح شده ام. مادرم ادامه داد:- دختره با یه تاجر ازدواج کرد و رفت یه شهرستان دیگه..دیگر ادامه ی حرف های مادرم را نمی شنیدم که داشت به من دلداری می داد. فقط این را می دانم که از خودم، سادگی و زندگی فقیرانه ام بدم آمد و خبر ازدواجش در آن لحظه من را مثل پاییز، خشک و دلگیر کرد.

 

**ویرایش: توفیق بنی جمیل