زمانی که مثل یک فرشته معصوم بودم

توفیق بنی جَمیل :قبلاها فکر می کردم پدربزرگم، پدرم است و مادربزرگم هم مادرم. اما الآن که بزرگتر شدم تازه فهمیدم پدر واقعی من برادر بزرگترم نیست و در واقع خود پدرم است که سال ها پیش مادرم را فقط به جرم این که دایی ام، خواهر پدرم را طلاق داد او نیز تلافی کرده […]

توفیق بنی جَمیل :قبلاها فکر می کردم پدربزرگم، پدرم است و مادربزرگم هم مادرم. اما الآن که بزرگتر شدم تازه فهمیدم پدر واقعی من برادر بزرگترم نیست و در واقع خود پدرم است که سال ها پیش مادرم را فقط به جرم این که دایی ام، خواهر پدرم را طلاق داد او نیز تلافی کرده و مادر بیچاره ام که تازه من را هم به دنیا آورده بود را طلاق داد و من را از نعمت وجودش محروم کرد.

الآن هم که احساس می کنم بزرگ و به غیرتم برخورده است تصمیم گرفتم به سراغ مادرم بروم و از او دلجویی کنم. اما راستش یک جورهایی هستم. قلبم تند تند می زند و گاهگاهی هیجانی سرتاپای وجودم را فرا‌ می گیرد و من را مثل یک طوفان در هم می نوردد. در تلاتم امواج درون به این سو و آن سو می کشاند و در نهایت روی تکه های شکسته ی قایق زندگی و در جزیره ی کوچک افکارم رهایم می کند. واقعا جدا کردن مادری از فرزند چقدر می تواند سخت و دردآور باشد و اصلا چه کسی دلش می آید این کار را بکند جز پدر بیرحم من که به جز خودش و سنت ها و تعصب های کورش به چیز دیگری فکر نمی کرد.نمی دانستم برخورد مادرم با من چگونه خواهد بود؟ آیا من را به شکل رسمی خواهد پذیرفت یا مهر مادرانه اش را نصیبم خواهد کرد و من را در آغوش گرمش خواهد فشرد؟
با دستی لرزان درِ خانه ی آن ها که در روستای بالاتر از ما زندگی می کردند را به صدا در آوردم.

اندکی بعد صدای زنی که بعدا فهمیدم خاله ام است از پشت در آمد:- یاهو؟ (کیه)
مکثی کردم و منقطع گفتم:- آنه فوزی ابن … ( من هستم فوزی پسرِ …)

بعد از آن احساس کردم زن به داخل خانه دوید و با شوق، زنی دیگر که مادرم باشد را خطاب قرار داد: فوزی ایه.. ابنچ فوزی…(فوزی اومد.. پسرت فوزی…)

به دنبال آن فریاد بلند” یمه ” همراه با جیغی سرشار از خوشحالی و سرور من را نیز از خود بی خود کرد و بی اختیار اشک هایم را جاری ساخت. طولی نکشید که مادرم کنارم بود. خودم را روی پاهایش انداختم، او نیز خودش را روی من پهن کرد و در آغوشش فشرد. مادر گریه می کرد و ” یمه ” گفتنش از زبان نمی افتاد. گویی سال های سال در حسرت گفتن آن بود. بیشتر بغض من نیز و علیرغم جاری شدن اشک هایم هنوز ته گلویم وجود داشت و دو دستی آن را چسبیده بود انگار از خارج شدنش خجالت می کشید فقط به سختی این کلمات را توانستم بگویم: فدوه اروحلچ یمه.. خلینی خادم الچ…مادرم خیلی زود و همراه با گریه ها و ” یمه ” گفتن ها شروع به خواندن نوحه کرد و از بدبختی ها و بعدش هم از مهرش به من گفت:

خاییییب اشلونک یبعد امک اشلونک
ما رید شی منک بس ارید اشوف لونک
ولک ماظل بیه حیل من دونک یمه یا یمه
ولک فوزی یمه اشلونک حلو بعدک لو غاب لونک
اوداعتک روحی علیله و مجروح گلبی یمه یا یمه

بعد از آن و با اجازه دایی هایم‌‌ مدتی مادرم را به خانه ی شخصی خودم آوردم. در بیشتر اوقات دوست داشتم همان رفتاری را داشته باشم که در‌ کودکی از نعمت آن محروم بودم. زمانی که مثل یک فرشته‌ معصوم بودم.