دوراهی – قسمت سوم

حبیب زبیدی :امروز جمیله در عین ناراحتی احساس عجیبی نیز داشت !! چرا که هر وقت انگشتش را به آرامی بر روی لبهای پسرش می کشید پسرش لبخند میزند!! چرا که کمی بزرگ شده ، او هر ساعت این کار را تکرار می کند چرا که سالهاست تشنه یک لبخند بود !! امروز پدرش به […]

حبیب زبیدی :امروز جمیله در عین ناراحتی احساس عجیبی نیز داشت !! چرا که هر وقت انگشتش را به آرامی بر روی لبهای پسرش می کشید پسرش لبخند میزند!! چرا که کمی بزرگ شده ، او هر ساعت این کار را تکرار می کند چرا که سالهاست تشنه یک لبخند بود !! امروز پدرش به دنبال او می آید تا او را به روستایشان ببرد چرا که امروز سالگرد وفات مادرش است و آخرین باری که پدر به دیدنش آمده بود به او قول داده بود که بیاید و او را به روستایشان ببرد تا آنجا با هم ساعتی سر خاک مادرش حاضر شود. او مثل کودکی که پدرش به او قول داده باشد او را به جایی ببرد زودتر از موعد آماده شده بود و هر موتورسیکلتی را که از خیابان می گذشت جمیله با سرعت می رفت خیابان را از درز درب دید می زد!! چرا که نمی دانست پدرش در چه ساعتی خواهد آمد.

او آرزو داشت فقط یک بار آن صحنه برایش تکرار شود زمانی که پدرش از اهواز به خانه برمی گشت آن مرد سبزه ، لاغر و قد بلند با آن شلوار سیاه و کت خاکستری رنگ و چفیه آبی ، که یک کپسول گاز را با تیوپ مشکی بر روی ترک موتور پشتش بسته بود و تلمبه بادی دستی را زیر تیوپ بالای کپسول گاز جاسازی کرده و دسته تلمبه که بر اثر بر خورد باد مثل پره های پنکه برای خودش دور می زد!! در آن زمانی که لانه آنها از گزند روزگار در امان بود!!

از آن طرف پدر تک و تنها در اتاقک نگهبانی نشسته است. ساعتش را نگاه کرد ساعت سه ظهر بود چنان غرق فکر بود که گرمای وحشتناک ظهر مردادماه را در آن اتاقک بدون آب و برق احساس نمی کرد!! روبه روی در اتاقک نشسته بود روستای محل سکونتش از فاصله پنج کیلومتری دیده می شد در آن بیابان برهوت سرابی از دور نزدیک روستا تشکیل شده بود. گویی روستا در محاصره یک سیل قرار گرفته است!! او به هم پستی خود سفارش کرده بود که یک ساعت زودتر بیاید نگهبانی را تحویل بگیرد تا برود و جمیله را با خود به روستا بیاورد. باد کمی شدید می شود و چندین گردباد کوچک و بزرگ در آن بیابان برهوت تشکیل شد. او پک آخر سیگار را زد و درحالی که دود حاصل از آن را در سینه حبس کرده بود ته سیگارش را داخل آن قوطی کنسرو خالی که به عنوان جاسیگاری استفاده می کرد به زور بین آن همه ته سیگارها جا داد!! دود را در فضای اتاقک رها کرد دود ابتدا آرام آرام به طرف در شناور شد و به محض رسیدن به در اتاقک و دیدن باد گویی یک دفعه از ترس با سرعت فرار می کردند !! او لحظه ای عصبی شد. بلند شد و جاسیگاری و ته سیگارها را با هم به آسمان پرتاب کرد!! ته سیگارها در فضا پخش شدند و یکی یکی بر زمین فرود آمدند دقیقا مانند مشتی شیرینی که یک مادر خوشحال بالای سر پسر و عروسش در شب عروسی پرتاب کند !!

علت این کار پدر جمیله عصبانیت ناشی از استعمال سیگار بود!! چرا که دکتر به خاطر بیماری قلبی اش سیگار را برایش به سم تشبیه کرده بود!! و هر چند روز سیگار را ترک می کند و پس از شکست دوباره به آن پناه می برد!! اما این بار تصمیمش برای ترک سیگار قطعی بود چرا که در اوج نفرت جاسیگاری و محتویاتش را به بیرون پرت کرد!!

او موضوع مهمی را در باره دخترش جمیله احساس کرده بود!! وقتی برای دیدن جمیله می رفت جمیله چنان پدر را در آغوش می گیرد و دستانش را دور کمر بابا حلقه می کند به طوری که پدر بعضی وقتها از ناحیه کمر احساس درد می کرد !! این حرکت غیر از دوست داشتن علامت دیگری نیز داشت و آن ترس جمیله نیز بود !! چرا که این دختر جوان غیر از پدر هیچ تکیه گاهی در جهان نداشت و با این آغوش گرفتن جمیله می خواست پدر را برای لحظاتی خود با دستانش لمس کند یا به عبارتی حفظ کند و یا بهتر بگویم از وجودش اطمینان حاصل کند!!

با مرور این نظریه پدر دوباره از اتاق بیرون زد و جاسیگاری را دوباره به اتاقک دعوت کرد و یک سیگار را روشن کردو تا ته کشید!!! کمی احساس خستگی کرد و در اتاقک دراز کشید باد کمی پر زورتر شد صدای بهم خوردن قطعه های فنس چاه نفتی که او نگهبانش بود گویی مانند ساز سنج بود که او را کمی بیشتر عصبانی می کرد.

او احساس خستگی کرد برای رفع خستگی دراز کشید. همانطور که دراز کشیده بود ناگهان در سینه اش احساس سوزش کرد که لحظه به لحظه بیشتر می شد و درد شدید نیز با آن همراه شد!! کمی ترسید !! کمی احساس خفگی کرد حالت عجیبی به او دست داد خیس عرق شد!! به زور بلند شد و بیرون از اتاقک رفت با بر خورد باد با او باعث شد البته برای لحظاتی احساس خنکی کند چون از عرق خیس شده بود!!

چند قدمی از اتاقک دور شد ، پاهایش کمی سنگین شده بودند لحظه به لحظه نفسش تنگ تر می شد آنقدر احساس سنگینی می کرد که گویی یک تپه را بر شانه هایش گذاشته بودند، سرش گیج رفت نتوانست تعادلش را حفظ کند قبل از اینکه بر زمین بیفتد داوطلبانه بر زمین نشست!! او در کنار لوله نفتی که از چاه بیرون زده بود و از کنار روستایشان می گذشت ، نشست . لوله ای که با اتاقک نگهبانی ده متر فاصله داشت . تصمیم گرفت که بلند شود دستش را به طرف لوله نفت دراز کرد تا با کمکش بلند شود اما منصرف شد گویی که امید و اعتمادی به مساعدت آن نداشت!! به خاطر احساس ضعف قبل از بلند شدن اول لحظاتی به شکل چهار دست و پا قرار گرفت ، در دهانش شوری عجیبی احساس کرد و در این حالت قطرات خون غلیظ یکی یکی از دهانش آویزان شده و خود را به زمین می رساندند!! صورتش کبود شد و درد سینه اش دوبرابر شد نفسش در حال بند آمدن بود!! به زور توانست بار دیگر بایستد!!

ناگهان سرمای عجیبی را در وجودش احساس کرد او جریان را فهمید او در شرف مرگ بود!! او تسلیم مرگ شد چرا که دیگر نفسش بالا نمی آمد ناگهان تصمیم عجیبی گرفت او تصمیم گرفت که در همان حالت ایستاده مانند یک نخل بمیرد!! تا شاید اگر جمیله خبر دار شود و بیاید او را ایستاده ببیند و لحظه ای خوشحال شود و فکر کند او زنده است!! او حتی در آن شرایط به فکر دخترش جمیله بود!! نا گهان گویی شخصی سیخی را درون قلبش فرو کرده باشد احساس درد شدیدی کرد نفسش کاملا بند آمد و قلبش برای همیشه ایستاد!! اما آخرین تصمیمش نیز عملی نشد چرا که مانتد درختی که با اره برقی از ته بریده باشند آرام آرام برای همیشه نقش بر زمین شد!! (پایان)