دو راهی

حبیب زبیدی:جمیله یک زن جوان (فصلیه) است . شش سال پیش برادرش عدنان مرتکب قتل می شود و او به عنوان (خون بس )به عقد برادر مقتول در می آید!! رسمی قبیح که متعلق به یک قوم خاص نیست !! و در بین اکثر اقوام ایران و همچنین جنوب عراق با نامهای مختلف اما با […]

حبیب زبیدی:جمیله یک زن جوان (فصلیه) است . شش سال پیش برادرش عدنان مرتکب قتل می شود و او به عنوان (خون بس )به عقد برادر مقتول در می آید!! رسمی قبیح که متعلق به یک قوم خاص نیست !! و در بین اکثر اقوام ایران و همچنین جنوب عراق با نامهای مختلف اما با آسیب اجتماعی واحد موجود است!! رسمی که در شرف انقراض است اما هر چند سال در منطقه ای فوران نموده و دختر جوانی را می بلعد و خانواده ای را درمانده می سازد .
از اهم وظایف نویسندگان هر منطقه ترسیم خطرات و آسیب های آن بدون تعصب است تا این رسم به همت نویسندگان و کنشگران برای همیشه از بین برود.

جمیله اکنون در اوج شادی است !! او اکنون احساس می کند که خوشبخت ترین موجود جهان است!! چرا که او بر روی تخت بیمارستان در حال وضع حمل است و تا لحظاتی دیگر فرزند پسرش را به دنیا خواهد آورد.

و طبق یکی از تبصره های قانون فصلیه او می تواند دوباره به خانه پدرش برگردد!!؟؟ بر مبنای اینکه مردی را از شما کشتیم و اکنون مردی را برایتان به دنیا آورده ایم!!

قانونی فوق العاده بی رحم و خشن با تبصره ای عجیب تر از خود قانون که مملو از درد و آسیب است !!

او هیچ گونه اضطرابی نداشت و دردی بس شیرین و فرحبخش را در اوج لذت تحمل می کرد چرا که نهایت این درد آزادی بود و آزادی نعمتی است که حتی می ارزد که در مقابلش فرزندت را از دست بدهی!!

جمیله لحظه به لحظه به آزادی نزدیک می شد او صدای پای آزادی را می شنید!!

و بدین ترتیب نوزاد پسر به دنیا می آید و مانند نقطه پابان “زندگی با شرایط فصلیه ” در دستان پرستار قرار می گیرد.
جمیله نفس عمیق و راحتی کشید!! او از آن اتاق مخصوص به بخش منتقل می شود .تپش قلبش را احساس می کرد او از همین لحظه می توانست با تحویل آن نوزاد پسر به خانه پدرش برگردد. جمیله اکنون به سقف زل زده است در سقف گویی که عکس پدرش را می دید!! او پدرش را به حد جنون دوست داشت!! او دختر بابا بود و دلش به اندازه تشنگی یک کویر برای آب، برای زندگی با پدر تنگ شده بود!! چرا که او از سن نوجوانی پا به خانه بخت گذاشته بود!!

جمیله در یک خانواده چهار نفره در یکی از روستاهای اهواز در فقر زندگی می کرد. پدرش نگهبان چاه نفتی بود که در پنج کیلومتری روستا قرار داشت!! یاد روزهای دوران کودکی افتاد که پدرش از سر کار بر می گشت. صدای موتورسیکلت بابا را از دور تشخیص می داد و به برادرش عدنان و مادرش اجازه نمی داد در را برای او باز کنند. خودش در را باز می کرد چرا که هر روز پدرش بعد از باز کردن در، جمیله را به آرامی از روی زمین بلند می کرد می بوسید و جلوی خود روی موتور می گذاشت و آن مسافت کوتاه از لحظه ورود تا وسط خانه را با هم همراه می شدند. لحظاتی همراه با سرور که گویی سفری در کهکشانها بود!! چرا که کودکان از فقر خود آگاه نیستند!!

پرستار وارد بخش شد و نوزاد برهنه را در کنار جمیله قرار داد!! وقتی نگاه جمیله به آن نوزاد برخورد کرد ناگهان قلبش از تمام حقارتها ،ترس ها و زخم زبانها برهنه شد!! او به یک باره از شدت دوست داشتن آن موجود تقرببا چهار کیلویی شعله ور شد!! او حتی نمی توانست یک لحظه به چیزی غیر از آن نوزاد نگاه کند!! او دیگر به سقف نگاه نمی کرد !! او حتی دوست نداشت پلک بزند و لحظاتی از دیدن آن موجود زیبا محروم شود!! دستش را آرام بر گونه های نرم پسرش کشید نوزاد شروع به گریه کردن کرد و جمیله نیز با او گریه می کند.

جمیله احساس کرد تمام کره خاکی دارد با پسر زیبایش گریه می کند !! نوزاد را بغل می کند و می بوید و شروع به شیر دادن نوزاد می کند. نوزادی که چشمهایش بسته است گویی که با مادر قهر است و نمی خواهد مادر را ببیند . مثل اینکه کسی او را از ماجرا مطلع کرده است!!!

همان طور که جمیله کودکش را شیر می داد ناگهان سایه مردی را بالای سر خود احساس می کند، لحظه ای ترسید!! چرا که فکر کرد پدرش در کنارش حضور پیدا کرده است!! اما آن مرد پزشک اطفال بود که برای معاینه اولیه نوزادان وارد بخش شده است.

آری!! درست گفته ام او از این به بعد از پدر می ترسید چرا که جمیله از پدرش تقاضا کرده بود که چند روز پس از تولد نوزاد طی یک نشست عشایری مقدمات بازگشت او به خانه را فراهم سازد!!

اما اکنون جمیله یک مادر است!! و اگر کوهی از طلا را به او بدهند قادر به ترک فرزندش نیست!!

به دست پسرش نگاه کرد نوار چسبی را مانند دستبند به مچ کوچکش بسته بودند و روی آن نوشته بودند (جمیله) چرا که جمیله بار دیگر به اسارت در آمد!! بار اول بر اثر تقدیر و در قالب یک رسم خبیث و این بار مهر مادری او را به هر طرفی خواهد کشاند!!

جمیله فکر این جای کار را نکرده بود. احساس مادرانه احساسی است که غیر از مادر و خدا هیچ کس قادر به درک و لمس آن نیست!!

همسر جمیله به دنبال آنها می آید و پس از مرخص کردن ، آنها را به خانه اش منتقل می کند. اکنون دیگر قواعد بازی عوض شده اند چرا که جمیله نمی دانست به پدرش چه بگوید؟؟

عدنان خواهر جمیله تعهد داده بود که تا لحظه مرگ نباید آن حوالی پیدایش شود و در اینصورت هر اتفاقی که برایش پیش آید کسی جوابگوی او نیست!! و برای جلوگیری از پیامدهای احتمالی برای همیشه خوزستان را ترک کرده بود!!

جمیله نیز تصمیم گرفته بود که پدرش را قانع کند که نزد فرزندش باقی بماند. پس بابا تا به این لحظه بازنده اصلی میدان است!! جمیله پدرش را می شناخت مردی فوق العاده شریف و صادق که تمام دغدغه اش خانواده اش بود و می دانست که پدرش در مقابل تصمیمش مقاومت نخواهد کرد. اما با این حال نگران پدرش نیز بود چون در این صورت پدرش تمام داشته هایش را از دست داده بود!!

بازی روزگار با این خانواده هنوز جریان دارد چرا که در قالب این رسم نقشه عجیبی را برای آنها در سر دارد!!!

در یکی از روزها که جمیله کنار فرزندش تک وتنها نشسته بود ناگهان صدای کوبیدن در شنیده می شود. آری شخصی پشت در است!! (ادامه دارد)