قهقهه ی کبگ دری و نیش عقرب

محمد شریفی : سی و اندی از ان حکایت می گذرد، دیروز عمو طاهر را در یک مراسم فاتحه دیدم ، همان طاهر همیشگی بود ، سلامت و سرزنده ، قبراق و سرحال و مهربان تر از همیشه با همان تبسم های ملیح و کم عمق ، حالش بی نیاز از پرسش و چاق سلامتی […]

محمد شریفی : سی و اندی از ان حکایت می گذرد، دیروز عمو طاهر را در یک مراسم فاتحه دیدم ، همان طاهر همیشگی بود ، سلامت و سرزنده ، قبراق و سرحال و مهربان تر از همیشه با همان تبسم های ملیح و کم عمق ، حالش بی نیاز از پرسش و چاق سلامتی های تکراری و تصنعی بود ، به نسبت سی سال پیش اندامش پر تر و موهای سرش تا حدودی جو گندمی شده بودند که جذابیتش را بیشتر جلوه می داد ، پیشانی اش از چروک و خط خوردگی و اثار پیری کاملا مبرا بود. این از آثار و برکات و عشق او به طبیعت و کوهنوردی بود ، طاهر هم مثل همه ی ما ترک دیار کرده بود و در شهر صنعتی ماهشهر مشغول بکار شد ، اما خیلی زیاد به ماهشهر دل نبست و فیلش هماره هوای دیار می کرد .

چنانچه تمام تعطیلات اخر هفته را به ابوالعباس اختصاص می داد ، بعد از چاق سلامتی و پرسیدن احوال مادر و برادران و خواهران ، کوله پشتی و تفنگ و سایر تجهیزات و دیگر لوازم بایسته را با سرعت برق جمع اوری می کرد و به کوه می رفت …. تا خاطرات چهل ساله اش را با کوه و کمر و گردنه های نفس گیر و جنگل های انبوه بلوط و چشمه سارهای باغ کیاز و وزگه و اب بیفه .. مرور کند ، دیروز که طاهر را دیدم به اقتضای وقت اندکی که پیش امد یکی از ان خاطرات را با هم مرور کردیم و من بهش قول دادم که ان را بنویسم ، درست سی و پنج سال پیش که هر دوی ما دبیرستانی بودیم در یک تابستان تقریبا معتدل و در یک غروب سرشار از نسیم، من و طاهر بار سفر کوهنوردی را بستیم، چندین دسته نان تیری، تعدادی انار ، مقداری پیاز و بادمجان ، خیار و گوجه و چند کیلو ارد ، تفنگ پوزپر به انضمام باروت و ساچمه ، چراغ قوه و کبریت و یک زیر انداز و پتوی مسافری و یک مشک اب، اینها. کل تجهیزات ما بودند که باید با خود حمل می کردیم انهم برای یک سفر سه روزه ، مادر بزرگ طاهر ، یعنی عمه زهرا – مثل همیشه ضمن پند و اندرز و خواندن دعای سفر با لهجه ی شیرین بختیاری برایمان دست به دعا شد که بسلامت برگردیم ، من هنوز که هنوز است. طنین دعاهای مادرانه و دلسوزانه ی عمه زهرا که با کوهی از مهربانی اکنده بود را با خود دارم ، من و طاهر راه افتادیم بعد از طی کردن تنگه چیدن به طرف باغ کیاز حرکت کردیم ، نرسیده به باغ کیاز متوجه یک اکیپ کوهنورد دیگر شدیم ،

انها ما را شناختند بانگ زدند که به طرف انها بیاییم ، انها دوستان و همولایتی و هم کلاسی های خودمان بودند ، شاهپور و داریوش ، خوشحالی ما مضاعف شد و شدیم یک اکیپ ۴ نفره ، بساط چایی را داریوش تدارک دیده بود انهم در کنار قطعه ای از بهشت موسوم به چشمه سار اب بیفه ، نسیم روح بخشی وزیدن گرفت و صدای شرشر اب همه ی ما را به وجد اورده بود و هرکس به تناسب ذوقش اوازی سر می داد و بعدش به خاطره گویی ختم شد. شاهپور اصرار داشت که حرکت کنیم به طرف چشمه سارهای وزگه ، بعد از طی چندین ساعت کوهپیمایی نرم به یک وارگه قدیمی که روی یک قله ی بلندی بود و سطح صافی داشت رسیدیم و در انجا اطراق کردیم، محل اسکان ما با چشمه سارهای وزگه حدود ۸۰۰ متر فاصله داشت و تقریبا یک محل امن هم تلقی می شد ، زیرا از هر نظر بر محیط اطراف احاطه و اشراف داشتیم ،

اول از همه شروع به جمع اوری هیزم نمودیم و در عرض چند دقیقه کوهی از هیزم تلنبار کردیم ، طاهر اتش بزرگی راه انداخت ، زیر اندازها را پهن و بساط چایی را مهیا و سفره ها را چیدیم و شام را با تاکید بر اصل قناعت صرف نمودیم ، شاهپور و طاهر و داریوش تجربیات زیادی از شکار کبگ و تیهو داشتند ، اما من و رغبت و علاقه ای به شکار نداشتم. ولی به طبیعت و کوهنوردی نهایت اشتیاق را داشتم ، به همین جهت از زحمت حمل تفنگ معاف بودم و در اصطلاح شکارچیان به عنوان دست پتی ( دست خالی) تلقی میشدم ، نیمه های شب هوا به شدت سرد شد و هر چه دور اتش می پیچیدیم افاقه نمی کرد و مثل بید برخود می لرزدیم ،

نیم ساعت مانده به سپیده صبح سحری ، توافق کردیم که شاهپوبه چشمه ی وزگه سری ، داریوش در چشمه ی وزگه میانی و من و طاهر در چشمه ی وزگه زیری به کمین کبگ ها بنشینیم، فاصله ی چشمه های سه گانه از همدیگر بین ۳۰۰ تا ۸۰۰ متر بوده است. من و طاهر بعد از چند دقیقه به محل رسیدیم ، مخفیگاه را با چیدن سنگ ها به صورت دایره ای به مساحت ۴ متر در همان محل قدیمی اش بازسازی کردیم و تمام اطرافش را با شاخه های بلوط استتار کامل نمودیم ، تا در اولین بزنگاه که کبگ های سر به زیر برف کرده و غافل از همه جا را در حین نوشیدن اب در کنار چشمه هدف ساچمه های تفنگ پوزپر قرار بدهیم و…. کار من و طاهر تقریبا تمام شده بود ، وارد موضع شدیم ، طاهر لول تفنگ را در نهایت اشراف به چشمه تنظیم کرد و در حالت اماده باش کامل قرار گرفت ، سپیده صبح دمیدن گرفت و بوی معطر علفزارها و جنگل های بلوط و بادام و شرشر اب چشمه تمام فضا را

مست و دل انگیز کرده بود ، مرغ شباویز نغمه های عاشقانه اش را فریاد زد و این سراغاز نغمه های شاد بود، سایر پرندگان هم با بیدار باش شباویز بیدار شدند و یکباره بانگ غزلخوانی و ترانه و قهقهه ی کبگ های دری فضای لایتناهی عشق را به نهایت اعلا رسانیده بودند ، من دست به قلم شده بودم و غرق در نوشتن و طاهر در اماده باش کامل و چشم راستش روی دید مگسک تفنگش و در انتظار شکار … صدای بال پرندگان را می شنیدیم که در چند متری ماه به مهمانی چشمه امده بودند و طاهر در رویای شلیک و شکار با زمزمه های فتح و ظفر …. چیزی حدودی صد کبک و تیهو خرامان خرامان دور چشمه را حلقه زده بودند و جرعه های اب مستی سر می کشیدند.

طاهر نفس را در سینه حبس ، خروسک تفنگ را پایین کشید ، نقطه هدف را تعیین … اما درست لحظه ای که می خواست ماشه را بچکاند زیر دستش زدم ، سرو صدای من و طاهر و سقوط چند سنگ نظم پرندگان را برهم زد اما طاهر ماشه را چکانید و چیزی حدود ۱۰ تا ۱۲ کبک اماج ساچمه ها قرار گرفتند و طاهر با چاقو به جان کبک های غرق در خون افتاد و انها را ذبح می کرد. اما من دچار عذاب وجدان شده بودم ، از خودم از طاهر و از همه ی شکارچیان نفرت پیدا کرده بودم ، طاهر فاتحانه و با دستانی پر از کبگ های خونین ، با شنیدن صدای تفنگ شاهپور و داریوش هم دست خالی به ما ملحق شدند …

۴ تا از کبک ها را کباب کردیم و ناهار و صبحانه را با هم خوردیم ، مقداری خوابیدیم و قرار را بر این گذاشتیم که شب بمانیم، خورشید به غروب کامل رفت و هوا تاریک شد به اطراقگاه دیشب رفتیم ، من و طاهر شروع به جمع اوری هیزم کردیم ، اما یکباره صدای طاهر به اسمان هفتم رفت ، فکر کردم پلنگ بهش حمله کرد، تفنگ را برداشتم به طرف طاهر رفتم ، کف دست راستش را عقرب نیش زده بود . می خواستم محل نیش را با چاقو شکاف بدهم تا زهر را بیرون بکشم ، اما سم عقرب به شدت کارگر افتاد و دست طاهر مثل سنگ سفت و سخت و کبود شده بود و چاقو کارگر واقع نمی شد ، اره را برداشتم و با دندانه های اره محل نیش را شکافت دادم و خون سیاه و چرک الودی از ان بیرون امد ، بعد با مکیدن انقد ازش خون بیرون کشیدم تا خون قرمز امد بیرون ، بالای مچش را با کهنه بستم ، در همین حین ، داریوش و شاهپور هم سر رسیدند ،

به طاهر دلداری دادند ، لاشه عقرب را که طاهر نشانمان داده بود ، همه به وحشت افتادیم ، عقرب درست اندازه نصف کف دست بود و رنگش سیاه شبق بود ، و ما هیچکدام عقرب و رتیل و جراره ای به این درشتی ندیده بودیم ، طاهر از درد در خودش می پیچید و دچار تشنگی و عطش شدیدی شده بود و التماس می کرد که اب بهش بدهیم ، اما شاهپور در یک اقدام عجیب اب تمام مشک ها را خالی کرد و گفت خوردن اب برای طاهر حکم سم را دارد و همه ما به احترام طاهر اب نخواهیم نوشید و ابی نگذاشتم که بخواهیم بخوریم و همچنین باید سریع طاهر را به درمانگاه برسانیم … گرسنه و تشنه به طرف ابوالعباس حرکت کردیم و مرتب به طاهر روحیه می دادیم تا به درمانگاه رسیدیم ،پزشک درمانگاه که یک پاکستانی بود را از خواب بیدار کردیم برای طاهر سرم و امپول تجویز شد حال طاهر بهبهود پیدا کرد و همه چیز به خیر گذشت و کبک ها را هم بین هم. تقسیم کردیم و در لحظه خداحافظی، طاهر پیشنهاد داد که به کوه برویم اما شکار نکنیم …

 

داستان قهقهه ی کبک دری و نیش عقرب تقدیم به طاهر و همه ی مشتاقان و دوستداران محیط زیست.سی و اندی از آن حکایت می گذرد، دیروز عمو طاهر را در یک مراسم فاتحه دیدم ، همان طاهر همیشگی بود ، سلامت و سرزنده ، قبراق و سرحال و مهربان تر از همیشه با همان تبسم های ملیح و کم عمق ، حالش بی نیاز از پرسش و چاق سلامتی های تکراری و تصنعی بود ، به نسبت سی سال پیش اندامش پر تر و موهای سرش تا حدودی جو گندمی شده بودند که جذابیتش را بیشتر جلوه می داد ، پیشانی اش از چروک و خط خوردگی و اثار پیری کاملا مبرا بود. این از آثار و برکات و عشق او به طبیعت و کوهنوردی بود ، طاهر هم مثل همه ی ما ترک دیار کرده بود و در شهر صنعتی ماهشهر مشغول بکار شد ، اما خیلی زیاد به ماهشهر دل نبست و فیلش هماره هوای دیار می کرد….