یک بیوگرافی معمولی ؛ خط تلفن!

اولین بار توی کوچه مان آقای «پوربختیار» صاحب خط تلفن شد.بعد از آن هم پدرم برای خانه مان تلفن کشید.قبل از آن نامه نگاری مهمترین وسیله ای بود که افراد فامیل از حال و احوال هم با خبر می شدند.معمولا فرد باسوادی این کار را انجام می داد.بعد از چند خط که پیام اصلی نامه […]

اولین بار توی کوچه مان آقای «پوربختیار» صاحب خط تلفن شد.بعد از آن هم پدرم برای خانه مان تلفن کشید.قبل از آن نامه نگاری مهمترین وسیله ای بود که افراد فامیل از حال و احوال هم با خبر می شدند.معمولا فرد باسوادی این کار را انجام می داد.بعد از چند خط که پیام اصلی نامه در آن نوشته می شد الباقی تا به آخر سلام رساندن به این و آن بود.کافی بود یکی از نزدیکان را جا بیندازی.حتما دلخوری و گلایه پیش می آمد. تازه اگر در نامه برای یکی«سلام» فرستاده بودی و برای دیگری «سلام مخصوص» نوشته بودی جروبحث پیچیده تر می شد و نشان می داد که حتما یکی عزیزتر از دیگری است.

تقریبا آمدن تلفن جای نامه را پر می کرد. حالا هم که خانه ما تلفن دار شده بود همه در همسایه ها فهمیده بودند از این جهت بسیاری از مواقع می شد که کسی از شهرستان به تلفن منزل ما زنگ می زد و سراغ یکی از همسایه ها را می گرفت.معمولا فامیل شان بود و از مرکز مخابرات آن شهر زنگ زده بود و پیام می داد که :«قطع می کنم و نیمساعت دیگر زنگ می زنم خواهشا بروید فلانی را بگویید».در چنین مواقعی من یا علی برادرم کار خبررسانی را برعهده داشتیم بنابراین همسایه مورد نظر هم از چند دقیقه جلوتر میهمان ما می شد تا تلفن از شهرستان زنگ بخورد .عملا بعد از مدتی تلفن منزل ما شده بود یک وسیله پر دردسر .بخصوص وقتی بی موقع زنگ می خورد و میبایستی توی ظهر گرمای اهواز بروی در خانه یکی از همسایه ها و او را صدا بزنی .از این جهت بعضی وقتها سیم تلفن را می کشیدیم .برخی از اوقات هم می شد که مشکلی برای یکی از همسایه ها پیش می آمد و می بایستی به شهرستان زنگ بزند لذا تقریبا در خیلی از موارد خانه ما در طول روز پاتوق مخابراتی همسایه ها بود و مادرم هم مجبور بود بنشیند و پذیرایی کند.گاهی اوقات هم ما جواب سربالا می دادیم و خودمان را راحت میکردیم!

– آمدن تلویزیون به زندگی ما:

تا قبل از اینکه تلویزیون به زندگی ما وارد شود نقش رادیو بسیار پررنگ بود. هرچند در زندگی شخصی من و با آمدن مطبوعات که به صورت روزانه پدرم از محل کار آنها را با خود می آورد به این مقوله حساس تر شده بودم.پدرم وقتی از اداره شهرداری اهواز که آن زمان در امانیه مستقر بود به خانه می آمد معمولاً روزنامه های «نوای ملت و فریاد خوزستان» را با خود به همراه می آورد.روزنامه هایی در قطع کوچک که با اخبار کوتاه از استان خوزستان پوشیده شده بودند. مهمترین صفحه ای که بیشتر برایم جذابیت داشت صفحه ورزشی این نشریات بود. هرچند که سایر صفحات نیز به صورت طبیعی نظر مرا جلب می کردند و به دانش عمومی من افزوده و نسبت به رویدادهای اطرافم به صورت جدی تری حساس می شدم. در آن مقطع صفحه حوادث نیز جذاب بود بویژه اگر حادثه ای افکار عمومی را بشدت تحریک کرده بود مثل :حادثه تلخ قتل کودکی بدست یک فوتبالیست با شگاه کلوپ شنای آن زمان که به «عبد بُرش» معروف شد و بعدها او را پس از محاکمه اعدام نمودند. در آن مقطع و در پی این حادثه تلخ و از آنجائی که مردم کوچه و بازار تشنه جزئیات بودند، روزنامه گیر کسی نمی آمد و وقتی چاپ می شد چند توزیع کننده سیار آنها را در مرکز شهر و بر سر چهارراه های اصلی سر دست می گرفتند و جار می زدند و سوژه روز را پر حرارت می کردند. .بدین ترتیب ظرف چند ساعت روزنامه نایاب می شد.مگر اینکه با دکه داری دوست بودی و او یکی از از ته بساطش برایت جور می کرد و منت هم سرت می گذاشت.

در آن زمان ما یک رادیوی ترانزیستوری داشتیم که یکی از افراد فامیل مان از بندر گناوه برایمان خریده و آورده بود. مادرم برایش جلدی از پارچه با گل و منگول دوخته بود که به آن جلوه ای خاص می داد. البته در آن موقع اکثرا در خانه هایشان از این نوع رادیو داشتند و به همین شکل تزیینشان می کردند.جذاب ترین برنامه رادیویی در ساعت ۹ شب بود. یعنی «داستانهای شب» که با حرارت و کنجکاوی ویژه ای اکثر خانواده بویژه پدرم و من می نشستیم و پیگیر داستانها که معمولاً هر هفته هم از شنبه تا پنج شنبه یک داستان را طول می داد، بودیم. در این میان داستانهایی تحت عنوان «جانی دالر» که بر مبنای موضوعات پلیسی ساخته می شدند، جذابیت خاصی به رادیو می بخشید.

اما وقتی تلویزیون وارد خانه ما شد همه چیز دگرگون گردید.تقریبا اوائل دهه پنجاه بود و دو مارک تلویزیونی یعنی«بلر و شاوب لورنس»مارکهای موجود بازار بودند.قبل از ما برخی دیگر از همسایه ها تلویزیون خریده بودند و آوازه برنامه هائی که بچه ها در موردشان توی مدرسه با اشتیاق حرف می زدند عملا ما را به وسوسه انداخته بود و مدام توی خانه هم بحثشان بود.یکبار برای دیدن سریال «سرکار استوار»از طرف یکی از همکلاسی ها دعوت شدیم خانه شان.هوش از کله مان رفته بود وقتی در تصاویر سیاه و سفید در یک صفحه شیشه ای که در یک قاب بزرگ چوبی قرار گرفته بود را پی می گرفتیم. گاهی هم تصویر قطع می شد و صفحه برفکی می شد و ما در لابلای همان برفکها هم بدنبال ردی از سیمای یک آرتیست می گشتیم.

وقتی تلویزیون به خانه مان آمد مثل اینکه دنیایمان را یکباره عوض نموده بودند. غروری بر چهره مان نشست و ما هم از فردایش با آب و تاب از سریال هایی که دیده بودیم برای بچه های کوچه و مدرسه می گفتیم و آنها با اشتیاق شنونده حرفهایمان بودند که گاها با تقلید حرکات بازیگران به نمایش در می آوردیم.یکی از سریال هائی که در آن مقطع(سال ۱۳۵۲) طرفداران بیشماری داشت «خانه بدوش»به کارگردانی و بازیگری «پرویز کاردان» بود.داستان عشق یک برقکار دوره گرد با سن وسالی بالا بنام «مراد برقی» که همه در و دکانش در داخل یک وانت کالسکه ای سرپوشیده خلاصه می شد با کوچکترین دختری از یک خانواده که هفت دختر دم بخت داشتند و کلی ماجراهای پر افت و خیز که مبنای داستانهای هقتگی سریال مراد برقی بود.

جذابیت این سریال به گونه ای بود که شبهای دوشنبه که قرار بود ساعت نه شب از تلویزیون پخش شود خانه مان مالامال از جمعیت فک و فامیلمان می شد که همگی پیگیر ماجراهای مراد برقی بودند و با فراز و فرودهای داستان غصه دار می شدند و حساسیت بخرج داده و عصبی می شدند.در بسیاری از اوقات وقتی توطئه ها علیه مراد برقی باعث اوج گیری هیجان فیلم می شد حرص افراد را هم بدنبال می آورد و حتی بدو بیراه به نقش های منفی فیلم از زبانشان جاری می شد.گاهی هم نم اشکی در صحنه های رقت بار فیلم را می شد از چشمانشان ملاحظه کرد.معمولا وقتی سریالی در میان مردم گل می کرد تا مدتها اصطلاحاتی که در میان حرفهای هنرپیشه ها جاری می شد را می توانستی در محاوره مردم کوچه و بازار و یا در مدرسه ببینی.مثلا یک تکیه کلام از زبان یک نقش منفی فیلم خانه بدوش (روح الله مفیدی)به کرات می شنیدیم:«بله ه ه ه….بله دیگه!».از جمله برنامه هایی که در ان زمان و در تلویزیون تاثیر زیادی در مردم بویژه در خوزستان داشت اجرای ترانه های خواننده ای بود بنام “نعمت الله آغاسی”.

آغاسی از ساکنان محله آخرآسفالت اهواز بودو اصلیتش از پدر اصفهانی و مادرش دزفولی بود .در اغاز جوانی هم به شغل نفت فروشی در همان محله آخرآسفالت مشغول بود اما به یکباره وارد عرصه خوانندگی شد و برایش گرفت.در ان مقطع تلویزیون و رادیو مرتب ترانه های آغاسی را بخصوص ترانه هایی مثل “لب کارون”را می گذاشت و مردم را به سبک ویژه ای بهمراه دستمال به رقص و شادی می کشاند.وقتی فیلمی با بازیگری او ساخته شد و در سینما آریای اهواز به اکران گذاشته شد جمعیت زیادی در نوبت بلیط و دیدن فیلم تجمع کرده بودند.من هم این فیلم را بهمراه دایی ام و در فشار و هجوم جمعیت دیدم و فردایش با لذت وصف ناپذیری برای همکلاسی هایم تعریف می کردم.

غلامرضا فروغی