دختری از هور – ۲۶

بازار مثل همیشه مالامال از جمعیت بود. به جرءات می توان گفت که بازار مرکزی شهر است و کمتر کسی است که شهر بیاید و سری به آن نزند. البته به غیر از آن، بازارهای سنتی دیگری نیز در حد و قدمت بازار عبدالحمید مثل عامری، لشکر آباد، رفیش، حصیر آباد و کوت عبدالله نیز […]

بازار مثل همیشه مالامال از جمعیت بود. به جرءات می توان گفت که بازار مرکزی شهر است و کمتر کسی است که شهر بیاید و سری به آن نزند. البته به غیر از آن، بازارهای سنتی دیگری نیز در حد و قدمت بازار عبدالحمید مثل عامری، لشکر آباد، رفیش، حصیر آباد و کوت عبدالله نیز وجود داشتند اما بازار عبدالحمید چیز دیگری بود. کرکره ی مغازه های آن بالا کشیده شده و مردم به تکاپو افتاده بودند. پیاده روها نیز که محل عرضه ی محصولات و اجناس بساط فروشان بود کم کم از جمعیت پر می شد. بساط فروشان اغلب روستاییانی بودند که برای فروش مرغ و خروس محلی و لبنیات و یا سایر محصولات دست ساز مانند جارو و طبق و باد زن به این جا آمده بودند.

جمیله دست در دست جاسم به تک تک چهره ها نگاه می کرد. چند بار طول بازار عبدالحمید را رفت و آمد اما خبری از چهره های آشنای او نبود. بغض خفه اش کرده بود. گویی که جاسم متوجه حالت گرفته ی او شود به کناری رفت. به دیوار تکیه داد و نشست و با لبخندی گفت:- بعد اشویه راح نصبر.. اذا ما لگینا احد من گرایبچ؛ آخذچ العربکم ببوگطیله…یه کم دیگه صبر می کنیم..اگه کسی رو از نزدیکانت پیدا نکردیم تو رو می برم به روستای ابو گطیله…جاسم و جمیله تا ظهر صبر کردند درست تا وقتی که جمعیت بازار کم و کمتر می شد. همین که جاسم یقین پیدا کرد انتظار بیهوده است به سمت ترمینال خفاجیه( سوسنگرد) به راه افتادند. ترمینال زیاد شلوغ نبود. راننده ی مینی بوس فیات که مردی مسن با محاسن سفید و شلوار و پیراهن و چفیه ای بر سر بود داد می زد:- خفاجیه.. الحمیدیه…سوسنگرد.. حمیدیه…

جاسم و جمیله در دو صندلی پشت راننده نشستند و منتظر ماندند تا ظرفیت مینی بوس تکمیل شود. پر شدن آن هم زیاد طول نکشید و مینی بوس با ذکر صلوات راننده به حرکت در آمد:- افلح من صلی علی محمد و آل محمد…هر کسی بر محمد و آل محمد صلوات بفرستد رستگار می شود…جمیله با همان چهره ی معصوم و دوست داشتنی اش کنار شیشه ی ماشین نشسته و به بیرون خیره شده بود. تنها آرزوی او در آن لحظه رسیدن به خانه و در آغوش گرفتن مادر و منصور و مادر بزرگش بود. او خوب می دانست که مادر حتما شب پیش را تا صبح نخوابیده و چشم به راه او بوده است و به محض دیدنش، او را از صمیم وجود به خود می فشارد و زار زار گریه می کند. با به تصویر کشیدن این صحنه، چهره ی جمیله در هم رفت و به آرامی گریست. جاسم که تازه متوجه حالت جمیله شده بود گفت:- ها ابنیتی.. لا تبچین بابا…چیه دخترم.. گریه نکن بابا…

سپس اشک های جمیله را با دست پاک کرد. شوکولاتی از جیب درآورد آن را باز کرد. به جمیله داد و گفت:- بعد ما ضل شی.. اشویه و نوصل و ترحین یم الماما و گرایبچ…دیگر چیزی نمونده.. یه کمه دیگه می رسیم و میری پیش مادر و بقیه ی نزدیکانت…جمیله با مچ دست هایش اشک های باقی مانده در گوشه ی چشمانش را پاک کرد و دوباره نگاه هایش را به بیرون از ماشین معطوف کرد.راننده با دیدن وانت هایی که اسباب و اثاثیه ی خود را بار ماشین کرده و به سمت اهواز در حرکت بودند گفت:- اشصایر بیها العرب.. اشطاگها گاعد اتشیل…مردم چه شان شده است.. چه بلایی سرشان آمده است که دارند بار می کنند…

همین که ماشین، حمیدیه را پشت سر گذاشت روبروی ایست ژاندرمری توقف کرد. راننده با تعجب گفت:- بسم الله الرحمن الرحیم.. الله یستر.. ما هی من عوایدهم ایخلون اهنا سیطره…بسم الله الرحمن الرحیم.. خدا رحم کنه.. عادتشون نیست اینجا ایست بازرسی بزارن…افسری کنار شیشه ی سمت راننده آمد و در حالیکه نشان می داد سراسیمه و مضطرب است گفت:- راه ها بسته ست.. نمی تونی بری جلوتر.. مسافرانت رو بر گردون جایی که بودن…راننده سعی کرد با شگرد خودش بر سراسیمه گی افسر چیره شود با لبخند گفت:- چشم جناب سروان.. فقط این سرویس رو ببرم بعد دیگه سرویس نمیآرم.. البته با اجازه ی شما!!افسر این بار با عصبانیت جواب داد:- گفتم که نمیشه.. عراقی ها حمله کردن.. دارن به سرعت پیشروی می کنن.. می خوای خودت و مسافرینت رو به کشتن یا اسارت بدی…

ادامه دارد……..

توفیق( ربیعی) بنی جمیل