او معلم بود!

از خیلی سالها پیش یاد گرفته ایم، که حرمت مدرسه از مسجد چیزی کم ندارد، وقتی که بچه بودیم و می خواستیم وارد مسجد شویم، درب و دستگیره و گاهی حتی آجرهای مسجد را می بوسیدیم، برای ما مسجد حریم امن خدا بود، راستش را بخواهید با کمی کمتر مدرسه نیز اینچنین نقشی را برایمان […]

از خیلی سالها پیش یاد گرفته ایم، که حرمت مدرسه از مسجد چیزی کم ندارد، وقتی که بچه بودیم و می خواستیم وارد مسجد شویم، درب و دستگیره و گاهی حتی آجرهای مسجد را می بوسیدیم، برای ما مسجد حریم امن خدا بود، راستش را بخواهید با کمی کمتر مدرسه نیز اینچنین نقشی را برایمان ایفا می کرد.

دیوارهای مدرسه را گرچه نمی بوسیدیم اما حس غریبی از آشنایی وامنیت را برایمان تداعی میکرد، خدمتگزار و سرایدار مدرسه که معمولا زن و شوهر بودند را، بابا و ننه خطاب میکردیم و نمک نشناسی است اگر بگویم، واقعا با آن مهربانی و صمیمیتی که داشتند، هنوز که هنوز است، خود را مدیون محبت آنها میدانیم، فردا روز اول مهر است، برای کلاس اولی ها روز شروع یک خاطره ماندگار و ورود به پروسه ای طولانی مدت تحت عنوان آموزش و پرورش رسمی!! اما از خاطرات روزهای اوایل مهر سال۵۲ : معمولا لباس خریدن برای سال تحصیلی مرسوم نبود و فرزندان کوچکتر لباسهای خواهر و برادران بزرگتر از خود را با کمی تعمیر به تن میکردند.

کیف نویی در کار نبود و اگر خیلی هنر میشد کیف پاره شده سال قبل دوخته و برای سال جدید در نظر گرفته میشد، روز اول مدرسه با صدای گریه و شیون بچه های کلاس اول و شایعه اینکه در مدرسه آمپول ( بخوانید سوزن) میزدند، همراه بود، بخوبی آن روز اول مهر که شروع ورود به مدرسه بود و هنوز هم ادامه دارد را به یاد دارم: شلوار دست دوم آبی نفتی رنگ برادرم که به کلاس سوم میرفت و یک بلوز قهوه ای آستین کوتاه رنگ و رو رفته که روی آن آرم آدیداس به انگلیسی درج شده بود.

لباس مدرسه شد، کیفی در کار نبود و یک دفتر مستعمل ۴۰ برگ کاهی که جلدی نیز نداشت و یک مداد پرچمی نو کل نوشت افزار مدرسه ام بود. از بد حادثه شلوار هم گشاد و هم بلند بود، لذا برای بلندی آن تا زدن راه حل قضیه شد، اما برای گشادی شلوار در آن صبح چاره ای نبود بغیر از اینکه با بندی که از درخت خانه آویزان بود یک کمربند محکمی برایم بسازند!که باز کردنش کار حضرت فیل بود!! از کفش چه بگویم،،، چرمی وبراق، که به آن ورنی میگفتند و از دایی جوانم به غنیمت گرفته شده بود و هر چقدر پنبه در آن میگذاشتیم باز هم هنگام راه رفتن از پاهایم جدا میشد… ..

آقای کرمی زنگ های آخر برایمان داستان میگفت و چقدر هم هنرمندانه تن صدایش را بالا و پایین میکرد و ما فارغ از کفش و کیف و رنج بیرون خویش را در داستانها قهرمان پنداشته و به جنگ پلیدی میرفتیم. آن روز در ردیف اول نشسته بودم که دیدم دست آقای کرمی روی میزمان است و مشغول قصه گفتن، ناخودآگاه دست خود را به طرف دستانش بردم و دستش را گرفتم؛ مثل ما گوشت و پوست بود، او فرشته نبود و از طرف خدا هم نیامده بود، او انسانی مثل پدر و برادرانم بود، او معلم بود،… تا قبل از اینکه دستان آقای کرمی را لمس کنم، فکر میکردم او از آسمان میآید و بعد از مدرسه به خانه اش در بالای ابرها میرود اما وقتی فهمیدم او مثل خیلی از ماهاست و فقط تفاوتش اینست که معلم است، وقتی موضوع انشایم در کلاس دوم این بود که میخواهید در آینده چکاره شوید : در دهمین خط!! انشا نوشتم: مثل آقای کرمی معلم…

فاضل خمیسی

۳۱ شهریور ۹۶