نجوای یک باران

عارف خصافی : در راهِ رفتن به خانه بودم،نسیمی خوش وزیدن گرفت ، رطوبتی که توأم با خنکی بود.ابرها هر لحظه به تراکم های خود می افزود، همان ابرهایی که از سفیدی به سوی تاریکی می رفت.صحنه ای بسیار زیبا و دلنشینی بود، که آرزوی هر انسانی است.ولی برای من نگرانی و دغدغه ای بیش […]

عارف خصافی : در راهِ رفتن به خانه بودم،نسیمی خوش وزیدن گرفت ، رطوبتی که توأم با خنکی بود.ابرها هر لحظه به تراکم های خود می افزود، همان ابرهایی که از سفیدی به سوی تاریکی می رفت.صحنه ای بسیار زیبا و دلنشینی بود، که آرزوی هر انسانی است.ولی برای من نگرانی و دغدغه ای بیش نبود.شاید این نگرانی ناشی از یک تجربه سخت و بد باشد.هوا تاریک تر شد.و ظلمات آن بهمراه رعد و برق پدیدار شد.

قطرات باران بر عینک های من می افتاد ، طوری که دیگر نمی توانستم راه را ببینم.فاصله ی زیادی با خانه داشتم.باران شدت گرفت، برای فرار کردن از آن بدنبال سایبانی می گشتم، ناگهان درختی را دیدم و بسویش دویدم.آب همه جا را پوشانده بود، نمی توانستم مجاری آب را تشخیص دهم ، ناچار شدم برای فرار از چاله ها از وسط جاده، راه بروم.ماشینی که از کنارم گذشت ، موجی را بسویم بلند کرد و سر تا پایم را خیس نمود.از عصبانیت مبهوت ماندم ، با صدای بلند فریاد زدم …

بعد از آن نفس عمیقی را کشیدم.کمی آرام شدم وعصبانیتم را مهار کردم .و آرام در باران به راه خود ادامه دادم زیرا دیگر خیس شدن برایم معنا نداشت.نگاهی به آسمان کردم و گفتم: مردم جهان از بودنت لذت می برند و خوشحال می شوند ولی مردم شهر ما با خود می گویند:بودنت دردآور است ، نبودنت دردناکتر خواهد بود.ناگهان رعد و برق سنگینی آسمان را شکافت و کلماتی را در گوشم نجوا داد و چنین گفت:این باد است که مرا بسوی شهر شما روانه کرده است وگر نه مسیرحرکت من بسوی شهرهایی است که مدیران توسعه گرا و مجرب داشته باشد.