ملکه ی شوش

توفیق بنی جَمیل :بعد از آن انشا دیگر مدرسه نیآمد. او در انشایش آرزو کرده بود روزی ملکه شود. وقتی معلم سراغش را گرفت او را در خانواده ی فقیری یافت که در یکی از روستاهای اطراف قلعه ی شوش زندگی می کردند. اما در نظر معلم، دردمندانه تر از فقر، بیماری سرطانی بود که […]

توفیق بنی جَمیل :بعد از آن انشا دیگر مدرسه نیآمد. او در انشایش آرزو کرده بود روزی ملکه شود. وقتی معلم سراغش را گرفت او را در خانواده ی فقیری یافت که در یکی از روستاهای اطراف قلعه ی شوش زندگی می کردند. اما در نظر معلم، دردمندانه تر از فقر، بیماری سرطانی بود که دختربچه را ناتوان و راهی بیمارستان کرده بود. معلم چندین بار به فقر و بیماری دختر گریست. در آخر هم تصمیمی گرفت تا آرزوی دختر را برآورده کند. چنین نوشت و در فضای مجازی منتشر کرد” دختر بچه ای که دوست دارد ملکه شود” از خیرین هم خواست به او کمک کنند. به این منظور، صندوقچه ای تهیه و آن را با زرق و ورق طلایی آراست و به کمک خیرین آن را با سکه و بدلیجات طلا پر کرد.

 

روز مراسم دختر دیر کرده بود. معلم ابتدا نگاهی به همکلاسی های دختر که لباس های عیلامی بر تن کرده بودند و سپس نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. ناگهان با صدای هلهله و شادی خانواده ی دختر که با اشک، دختربچه ی خود را که مزین به لباس ملکه ها نیز شده بود و او را به داخل قلعه همراهی می کردند به خود آمد. آن روز، روز ملکه بود. دختربچه چنان شادی می کرد و ادای ملکه ها را در می آورد که انگار واقعا ملکه بود. خبر هم به سرعت در همه جای جهان پیچید. همه دوست داشتند کمک کنند حتی بیمارستان های معروف و پزشکان جهانی نیز برای معالجه ی دختر اعلام آمادگی می کردند. اما کاش خبر زودتر از این ها می پیچید. چون بعد از مراسم و تنها به فاصله ی چند روز، ملکه ی شوش از دنیا رفته و جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.