جنگ و کودکی من

سید کاظم قریشی : سال ۵۸ بود؛ کلاس دوم دبستان بودم ؛ در یک خانه گِلیِ روستایی درس می خواندم؛ در یکی از روستاهای شهر فلاحیه؛ خوشحال بودم ؛ چون مدرسه آجری سه کلاسه ای در حال تکمیل است ؛ قرار بود وقتی به کلاس سوم بروم؛ در آن درس بخوانم؛ خرداد ۵۹ قبول شدم؛ […]

سید کاظم قریشی : سال ۵۸ بود؛ کلاس دوم دبستان بودم ؛ در یک خانه گِلیِ روستایی درس می خواندم؛ در یکی از روستاهای شهر فلاحیه؛ خوشحال بودم ؛ چون مدرسه آجری سه کلاسه ای در حال تکمیل است ؛ قرار بود وقتی به کلاس سوم بروم؛ در آن درس بخوانم؛ خرداد ۵۹ قبول شدم؛ و برای درس خواندن در آن مدرسه رویاپردازی میکردم؛ یکم مهر ۵۹ سر رسید؛ مدرسه ما عبارتند از چند عدد چادر هلال احمر بود، مدرسه آجری ما در تصرف جنگزدگان بود

هنوز فصل خرماچینی سال ۵۹ تمام نشده بود که خانه روستائی ما در شهر فلاحیه توسط چندین خانواده جنگزده قرق شد؛ سه خانواده از شطیط عبادان که فامیل نبودند و یک خانواده گسترده سه خانواری از محمره که پسران عموی پدرم بودند.خانه ی ما ۳ اتاق و ۲ کپر داشت؛ پدرم و دو عمویم با هم زندگی می کردند. در طرفه العینی ۴ کپر دیگر به چهار گوشه خانه اضافه شد.چند روز بعد یکی از پسران عموی پدرم با پدرم بگو مگوی سختی کرد و کار به چماق کشی و زد و خورد کشید ؛ پسر عموی پدرم خواستار رفتن آنی آن سه خانواده غریبه شد؛ چون ممکن است پیراهن های زنانه ی زنان خانه را که بر رختِ بسته شده ی بین دو نخلِ حیاط خانه مان، پهن شده بودند را ببینند.