تعامل من و خالو اسکندر!

محمد شریفی : صبحت بخیر خالو اسکندر.یادم میاد شش یا هفت سال م بود، واپسین روزهای بهار بود، هوا تاریک و روشن و به عبارتی گرگ و میش بود که خواب از کله ام پرید، نمی دونم چه شد که سر از باغ اناری مان درآوردم، و داشتم کنارجدول مشغول شدم به چیدن و خوردن […]

محمد شریفی : صبحت بخیر خالو اسکندر.یادم میاد شش یا هفت سال م بود، واپسین روزهای بهار بود، هوا تاریک و روشن و به عبارتی گرگ و میش بود که خواب از کله ام پرید، نمی دونم چه شد که سر از باغ اناری مان درآوردم، و داشتم کنارجدول مشغول شدم به چیدن و خوردن تمشک که یه هویی خالو اسکندر با یه بیل دو سر پهن مثل اجل معلق جلوم آفتابی شد، گفتم خالو صبحت بخیر…

خالو با یک سرفه ی گوش خراش صدای دورگه اش را صاف کرد و گفت :اگه توبذاری فعلن که صبح من به خیره، اما مونده ام این نصف شبی اینجا چه غلطی داری می کنی؟ و چه نقشه شیطانی تو سرت داری،خالو بخت مرده هات کاری به این دوتا زردآلو و چهارتا درخت انا من نداشته باش….با لبخندی شیطنت آمیز گفتم :روچشام خالو اسکندر، این اولین باری بود که ملاقات من و خالو اسکندر بود که به خیری و خوشی گذشت.به همان تمشک های وحشی بسنده کردم، به قول حضرات سیاسی خیلی زود فهمیدم تعامل و تساهل و تسامح خیلی چیزهای بدی هم نیستند. آن روز صبح من و خالو اسکندر بخیر شد…..

بعدها ادبیات خالو تهاجمی شد و تقشه های من و نجف به همان نسبت حرفه ای تر شد ، خالو ماند و درخت های بدون زردآلو و هیچ ردی هم از من و نجف و کهیار و کیامرز نداشت و دستش رفت روی هیچ …خالو اسکندر رفت باغش خشکید من مانده ام و نجف و کیامرز با یک عالم شرمندگی …