بر برادههای شیشه نوشتن!! (نزار قبانی)
آدمی نمیداند که باید گریه کند یا بنویسد! در روزگاری که مرز میان نوشتن وگریستن، واشک و مرکب آنچنان کم رنگ است که نمیشود گردی حرف نون وگردی قطره اشک را از هم شناخت… ویا بلندای حرف الف از قامت درخت اندوه……هفتهها میگذرند و ما همچنان غریب دفترمان هستیم، بی آنکه جسمیت برگ را حس […]
آدمی نمیداند که باید گریه کند یا بنویسد! در روزگاری که مرز میان نوشتن وگریستن، واشک و مرکب آنچنان کم رنگ است که نمیشود گردی حرف نون وگردی قطره اشک را از هم شناخت… ویا بلندای حرف الف از قامت درخت اندوه……هفتهها میگذرند و ما همچنان غریب دفترمان هستیم، بی آنکه جسمیت برگ را حس کنیم …گویی ابلیسی نابکار در خون واژههامان رسوخ کرده، ابلیسی که نوع رابطه نوشته و نویسنده را واژگون ساخته؛ وآنچه مانده ارتباطی فارغ از عشق وراستی وپاکی است، وسرا پا نابخردی…و اینچنین که میگذرد؛ نویسنده چگونه به کارش ادامه دهد؟! و همزمان در ریا و پستی و زنا سقط نشود؟ …
چگونه میتوان نوشت؛ وقتی که حروف الفبایمان مینی آماده انفجارند؟ اکنون ویا دیرتر .از کدام در به درون متن راهی بیابیم، وقتی که حقیقت سرزمین ما، در آن سوی درهای بسته است؟ چه بنویسیم؟ برای که بنویسیم؟ چگونه بنویسیم؟ پاسخی در برابرم نیست… که در جهانی دگرگون مثل جهان امروز؛ لابد نوشتن نیز امری دیگرگون وغیر طبیعی است…وما نمینویسیم؛ که بر لوحی ازبرادههای شیشه راه میرویم… و نویسنده، تنها دو راه در پیش رو دارد :بلعیدن برادههای شیشه، ویا پا نهادن بر آنها، کشتن خود با کلام و یا با سکوت .حقیقت آن است که نویسنده در هردو حال به کشتن خود برخاسته ونباید امید داشت که گوشت تنش از لای دندان ماهیان رودخانه سیاست عربی به سلامت درآید…
*
… ومااز چنین جایگاهی برایتان می نویسیم؛
آیا تاکنون شده در لحظهای که صبحانه را نوش جان میکنید و مجله را میخوانید؛ از خود بپرسید: که اینان از کدام در پنهانی به سویمان جاری میشوند؟ وآیا میدانید در همان لحظه که شما میان حرفها و نقطهها و فاصلهها گردش میکنید؛ چه اندازه کمینگاه وزرادخانه در برابر ماست؟!وآیا از ذهنتان هیچ گذشته که چگونه یک نویسنده میتواند بر قانون خروج کند، راه رستگاری را نادیده بگیرد، از گیسوان معاویه نیز دلخوش نباشد! وآنگاه صبح علیالطلوع یکی از روزهای هفته؛ شبنامهای نو بر در خانهاتان بگذارد؟؟! واقعیت این است که وصل ما و شما تنها یک تصادف است، وشعر نیک … ونوشته شجاعانه …و روزنامهنگاری جدی، که در این خاک حتی عشق تصادفی بزرگ است.وصل ما وشما تنها به امر باریتعالی ممکن است، چرا که بر اساس هیچ قانونی، تولد مجله، شعر و یا ولادت یک کتاب در این سرزمین امری طبیعی نیست… وقتی که نیمی از واژگانمان سزارین میشوند ونیم دیگر در لحظه تولد میمیرند…وما بدون هیچ سایهبانی مینویسیم… بدون هیچ امنیتی برای واژهها واندیشههایمان….
با این همه اگر تا پایان هفته در برابرتان بودیم، میتوان گفت که هنوز زندهایم؛ وگرنه گمان نکنید که با خودروی ناشناسی تصادف کردهایم… و در جستجویمان به اورژانس و پاسگاه پلیس مراجعه نکنید…. فقط همین را بدانید که این تصادف از نوع حادثـهای که در جادهها رخ میدهند نیست، و زخمی است محصول نوشتن، جراحتی نه یادگار برخورد با خودرویی کوچک، که این زخم نتیجه برخورد با ماشین باربری سنگینی است به نام قدرت.
…و برای رسیدنمان شرطبندی میکنید، مثل هواداران مسابقه اسبدوانی که بر اسبهای معروف و پیروز میدان دل میبندند… و همچنان که بر روی مبلهای راحت نشستهاید وسیگار گرانقیمت دود میکنید؛ منتظرید تا ما به خط پایان برسیم، وشما برنده شوید .از شجاعت ما لذت ببرید… ازچرخش نرم تنمان بر روی کاغذهای سپید، و از شیهههای داغ ما خنک بشوید.اما آنان که در جایگاه تماشاگران مینشینند، اندوه و اشک اسبها را نمیشناسند، و چیزی از دویدن بر برادههای شیشه نمیدانند … برادههایی که در گوشت و تن اسبها خانه می کند….شما برای تماشای کلماتمان در زیباترین هیئت جلوه میکنید؛ ما برای دیدنتان در هیئتی فجیع… عطر میزنید و شانه میکنید در آبی آرامش، و ما تن به خون میشوییم و نام عطر کمیابی که بر تن داریم اندوه است…شما به تماشای ما با بهترین جامهها میآیید ما با تن پوشی بافته از هراس؛ افتخار بافندگی قوم.
…و برغم علاقه نا برابری که میان ما و شماست،که میان کودکان نگاهبانان بزرگراههاست، که میان ما و راهزنانی است که جامههایمان را دزدیدهاند و آنچه در کیفمان یافت میشد؛ از قلم و کاغذ و دفترچه تلفن … برغم همه اینها؛ نمیتوانیم از شما خالی شویم، نمیتوانیم از قطار پیاده شویم و از رفتن بگریزیم، چرا که همه مسافران میتوانند پیاده شوند؛ مگر نویسنده.و این همه چیزیست که یک نویسنده در جهان سوم دارد؛ انسانی که از لحظه تولد ساکن کوپه درجه سه قطاری به نام تخلف است … جایی که نان و آب کم است و آبرو … و آزادی شایسته همسر و فرزندان راننده قطار است، و نیز دوستان و سگها و گنجشکها و میمونها و دیگر اعضای خانوادهاش.
در جهان سومی که ما نویسنده آنیم، مرگ راوی تمام جبهههای داخلی و خارجی است؛ هراس نویسنده اینجایی اما از درون است، و خطر بزرگ در پس سرش به کمین نشسته نه در برابرش، او به ناگزیر مینویسد و چشمانش در انتظار دستی ناشناس، دستی که از خیمههای قبیله در آید و زخمی به او بنشاند….و حقیقت آنست که مرگ ما نیز شکل مرگهای اینجایی است، و لکنت زبانمان در لحظه نوشتن، و شکنجهگری که رنجمان میدهد نیز همین جایی است و جلادان بیگانه از درون ماست که راهی به روزنی مییابند….و دیگر آنکه گرفتاری نویسنده اینجا با قریش است نه با روم؛ با خلفای راشدین است نه با لوییس چهاردهم …
…چگونه میتوان حقیقت را گفت؛ حال آنکه میهنی که برای او و به خاطر او مینویسیم ، در برابر حقیقت میایستد … در شب این قوم نمیتوان شمعی روشن کرد، وقتی که قوممان شمع و کبریت را از دستمان میگیرد و بر نوک انگشتهایمان میزند… نمیتوان با توپ آزادی بازی کرد، وقتی که ناظمان مدرسه، از فوتبال و آزادی متنفرند.…با این همه رسیدن ما و شما تنها به شانس بسته است، و اگر از قضا روزی به دستتان نرسیدیم؛ بدانید که با هیچ خودرویی تصادف نکردهایم، و ما زخمی نوشتنایم.… و این حکایت نوشتن در سرزمین معجزه و دانایی است؛ سرزمین آگاهی …
ترجمه از : دکتر غلامرضا جعفری
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰