شهید آورده اند دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز!

اگر در پیِ آن بوده باشیم که “یعقوب ترین یوسف، یوسف ترین زلیخا” را در کهکشان ادبیات ایرانی در تور رصد اندازیم نامی جز “سیّد مهدی شجاعی” نمی یابیم. او تنها معاصر ماست که “دموکراسی” را از “دموقراضه” تمییز می دهد. “از دیار حبیب” آمده است و با دردهای سوزناکِ “آفتاب در حجاب” هم نواست. […]

اگر در پیِ آن بوده باشیم که “یعقوب ترین یوسف، یوسف ترین زلیخا” را در کهکشان ادبیات ایرانی در تور رصد اندازیم نامی جز “سیّد مهدی شجاعی” نمی یابیم. او تنها معاصر ماست که “دموکراسی” را از “دموقراضه” تمییز می دهد. “از دیار حبیب” آمده است و با دردهای سوزناکِ “آفتاب در حجاب” هم نواست.

او آقای نویسنده است با “سری که درد می کند”. با یک “کشتی پهلو گرفته”، با “دست دعا، چشم امید”، با “شکوای سبز” حتی اگر “کمی دیرتر”…موضوع این نوشتار اما بُرشی از زندگانی “سیّد مهدی شجاعی” نیست، او در بلندای ملکوت به تنهایی ایستاده است و چونان بیرقی برافراشته و شمعی سوخته؛ خود جلوه ای از خویشتنِ سر به دار است و ما را چه به او. وقتی در لابه لای کلماتش، آتش گرفته جانش، وقتی در “آسیاب حروف” خورد شده استخوانش، وقتی که وقتی نیست. حالا من باید به خود بیایم و زبان عقل بگشایم، سیّد مهدی بزرگ که متبرّک باد نام او، در نهایت اما یک قصه گوست.

راویِ قصه هایی که گاهی، جامه رویای صادقه بر تن نحیف داستان می پوشاند و سالیانِ پس از تحریر، بر دامن مصداق خود آرام می گیرد. آقای نویسنده و احساس، در ” دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز” با نگاهی استعاری در فرم روایت؛ دو کبوتر را دو برادر، در دو موقعیت متفاوت، با هدفی یکسان یعنی “شهادت” قرار می دهد. و حالا چندین دهه پس از نگارش قصه سیّد مهدی، حقیقت می شکفد در اهوازِ ١٣٩۴ یعنی دقیقاً سی و پنج سال بعد از لحظه آغاز این قصه در امر واقع.این یک قصه نیست دیگر، سیلی های زمانه را نمی بینی! حالا سرت را بگذار زمین، روی ریل، صدا می آید، شهید آورده اند.

سخن از شهیدان “محمود مراد اسکندری” است، اولی در سال ۵٩، در سوسنگرد بال می گشاید و تنها کافی بود ٧ سال بگذرد تا محمودی دیگر در خانواده اسکندری ها پدیدار شود، غافل از این که این هم نام گذاری به یک عاقبت شدنِ “دو محمود” می انجامد، و ٣۵ سال دیگر باید می گذشت تا محمودِ ٩۴ به محمود ۵٩ بپیوندد. آن محمود در دفاع از خاک وطن در عملیات غیور اصلی سوسنگرد و این محمود در دفاع از حٓرٓم در تل جبین حلب و عملیات نصر ٢ برای آزاد سازی نبل و الزهرا. دو کبوتری که از دو پنجره، بال هایشان را به یک پرواز گشودند و امروز وقتی در گلزار شهدای اهواز قدم می زنی مزار مطهر این دو کبوتر را با طراحی یک پلاک شکسته سفید اما به هم اتصال یافته می بینی و در خود فرو می روی و یک لحظه تامل می کنی که راستی ای درویشِ بر فرش نشسته؛ نسبت تو با این قلّه های بر عرش رسیده چیست؟ پرسشی مدام و همیشه!

پی نوشت اول: این روزها دیگ در هم جوشِ جامعه ایرانی در تب و تاب ورود سیاوش بی سرِ ایران “شهید محسن حججی” است. مام وطن به این فرزند دلاور و رشید می بالد. او که هم فرزند ایران است و هم حجّت دینداری ما…

پی نوشت دوم: محمود مراد اسکندری را چند ماهی پیش از شهادت در… دیدم، از هر دری سخنی، پایانی گفت؛ به … سلام برسان، او در حفاری که بود هوای مرا داشت و همیشه تشویقم می کرد به تحصیل و بارها…غافلیم دیگر، “رازِ هستی” را نمی دانیم، پیغام محمود را پس از شهادت به… رساندم. او متاثر شد و روزی به اتفاق شهیدی رییس بنیاد شهید کشور به دیدار خواهران شهید رفت. ظاهراً پس از وفات پدر و مادر، محمود سرپرست خواهرانش بود. من هم گوشه ای سر در گریبان نشسته بودم، رییس بنیاد شهید کشور، خانه را خلوت کرد و از خانواده شهید خواست که اگر درخواستی دارند بگویند: یکی از دخترها گفت؛ فقط سلامتی حضرت آقا. و من در حیرت از این همه بزرگی و قداست و شرافت در خانه ای چند متری و اجاره ای و…

پی نوشت سوم: ما روزی می میریم، دعا کنیم سرمان بالا باشد مثل شهید حججی، مثل شهیدان محمود مراد اسکندری و مثل…

محمد مالی