به خاک لشکرآباد!

۱. عصرهای زمین های خاکی لشکرآباد عصرهای باشکوهی بود… دیدن صدها آدم که دور زمین فوتبال جمع شده باشند و تیم خودشان را تشویق کنند… دیدن عبدلش… دیدن آن نوجوان سیاه چرده ای که هم تیمی هایش وقتی او را می بردند تا پنالتی بزند روی دوش خودشان حملش کرده بودند و پاهای او را […]

۱. عصرهای زمین های خاکی لشکرآباد عصرهای باشکوهی بود… دیدن صدها آدم که دور زمین فوتبال جمع شده باشند و تیم خودشان را تشویق کنند… دیدن عبدلش… دیدن آن نوجوان سیاه چرده ای که هم تیمی هایش وقتی او را می بردند تا پنالتی بزند روی دوش خودشان حملش کرده بودند و پاهای او را می بوسیدند… دیدن تیم فلسطین… دیدن ابراهیم طوفانی… حمید عساکره… رحیم مشرف… دیدن آن همه شور و نشاط مردمی که همه چیز را برای ساعتی فراموش می کردند و دور زمین خاکی می نشستند…

شنیدن صدای برخورد توپ با تیرک های دروازه هایی که حمید کنانی می گفت آلمانی اند… دیدن جوانانی که با گچ خطوط زمین را مشخص می کردند و سنگریزه های آن را جمع می کردند… و دیدن آن زمین ها وقتی که نیم متر آب روی آن ها را پوشانده باشد توی زمستان… و فکر کردن به این که تابستان آینده چه شور قشنگی توی ذرات آن ها خواهد بود… گاهی فکر می کنم که زندگی یعنی دیدن ابراهیم طوفانی که دارد به سرعت باد توی آن زمین ها می دود… دیدن عبدلش که با تمام بی سوادی اش با همان لباس هایی که فقر از سر و روی آن ها می بارید بر سر بازیکنانش فریاد می کشد که تاکتیک بازی را رعایت کنند… دیدن دروازه بانی که تمام بدنش را می کشد تا توپ را از دروازه دور کند… دیدن همه ی این ها با دوری کوتاه…

۲. آن بعد از ظهرها جمعیت غریبی توی زمین های خاکی جمع می شد… جمعیتی که نمونه اش را فقط توی صبح عاشورا می دیدم که باز توی همان زمین ها دایره ای(بخوانید شبیه خوانی) برگزار می شد و همان ابراهیم طوفانی بیرق سبزی که روی آن نوشته شده بود “ابوالفضل العباس” را به دست می گرفت و پشت اسب شخصیتی که زره های پر زرق و برقی بر تن کرده بود و نقش ابوالفضل العباس را بازی می کرد می دوید… و شاید توی خیال مان حتی تندتر از اسب حضرت عباس…

۳. وقتی با حمید کنانی صحبت از آن جمعیت می کنم که عصرها دور زمین های خاکی لشکرآباد جمع می شدند می گوید که تازه زمان “رفیش” جمعیت از این هم بیشتر بود… آن قدر که مسئولان لیگ اهواز از آن ها خواسته بودند همزمان با بازی های لیگ مسابقه ای برگزار نکنند تا تماشاگران بیشتری به دیدن لیگ بروند… من زمان رفیش را یادم نمی آید.. آن زمان من هنوز آن قدر سن نداشتم که کار کنم و آن همه نقش توی لوح ذهنم جاودانه شوند… ولی حتما زمان باشکوهی بود… زمانی برای سرخوشی مردمان غبارگرفته ی لشکرآباد…

زمانی که دیگر نیست… شاید هم برای همین از او می پرسم که چرا ستاره ی فوتبال توی لشکرآباد افول کرده است؟ حتما پرسشم را درست نگفته ام که او فکر می کند من از نبود ستاره های جدید در فوتبال لشکرآباد از او پرسیده ام و در پاسخم حرف هایی می زند درباره ی این که ستارگان فوتبال در همه جای ایران تمام شده اند و فرهنگ اقتصادی حاکم بر فوتبال را بهانه می کند… یادم می افتد که من باید این سوال را هم می پرسیدم… (حتی باید می پرسیدم که وقتی پول نبود چه انگیزه ای آن جوانان را با آن حرارت به زمین های فوتبال می کشید؟) اما نپرسیدم… منظورم از سوال چیز دیگری بود… منظورم آن بود که همه ی آن فریادها و شورها و شوق ها همراه باد رفته اند… رفته اند به جایی که هر جا که باشد قدر مسلم دیگر این جا نیست

عبدالقادر سواری