انفجار انبار مهمات در جاده حمیدیه!

روزهای اول جنگ بود و نیروهای عراقی تا نزدیک شهر اهواز رسیده بودند،گفته می شد که آنان تا ده کیلومتری پشت گروه ملی در جاده اهواز خرمشهر مستقر هستند. در کنار بمباران های هوایی هر چند گاهی گلوله های توپ خمسه خمسه(پنج تا پنچ تایی)به شهر اصابت می کرد. نزدیکی های ظهر بود که صدای […]

روزهای اول جنگ بود و نیروهای عراقی تا نزدیک شهر اهواز رسیده بودند،گفته می شد که آنان تا ده کیلومتری پشت گروه ملی در جاده اهواز خرمشهر مستقر هستند. در کنار بمباران های هوایی هر چند گاهی گلوله های توپ خمسه خمسه(پنج تا پنچ تایی)به شهر اصابت می کرد. نزدیکی های ظهر بود که صدای انفجار مهیبی از سمت سه راه خرمشهر بلند شد و کم کم تعداد این انفجارها افزایش یافت،طوری که دود ناشی از انفجار،جلوی رسیدن نور خورشید در هنگام بعداز ظهر به شهر را گرفته بود و یک غروب کاذب زودهنگام ایجاد شده و هر چه به زمان غروب واقعی نزدیکتر می شدیم شدت این انفجارها بیشتر و بیشتر می گردید.

در آن زمان وسیله نقلیه به اندازه کافی در شهر وجود نداشت و مردم هنوز با وسیله نقلیه شخصی دست نیافته وآشنا نبودند و کسانی که وسیله ایی از خود داشتند روزهای قبل تر با آن از شهر خارج شده بودند. می توان گفت اکثر افراد ساکن در شهر فاقد وسیله نقلیه بودند، و خانواده ما هم از آن دسته افراد بودیم که تنها وسیله نقلیه مان دوچرخه بود.(شبه دوچرخه،فقط دو تا چرخ کج تاب دار و یک زین و یک بدنه خالی،که متعلق به من بود) خانه ما با محل انفجار فاصله بسیاری داشت،انفجار زاغه مهمات در جاده اهواز – حمیدیه و خانه ما در خیابان یک حصیرآباد بود،به همین دلیل خیابان ما محل عبور مردمی که پیاده قصد فرار و ترک شهر را داشتن شده بود و این حادثه صحنه ایی تماشایی از انفجار و فرار مردم به سمت کوه های آخر حصیرآباد ایجاد کرده بود،هیچ وقت فکر نمی کردم اهواز آن زمان اینقدر جمعیت داشته باشد و هنوز در شهر مانده باشند.

میزان انفجار مهمات لحظه به لحظه شدت می گرفت،مرحوم پدرم طبق معمول قالیچه ایی در حیات منزل زیر پایش پهن کرده و داشت رادیوهای بیگانه را گوش می داد،هنوز هم با گذشت بیش از دو سال از انقلاب یکی از پایه های اصلی اخبار کشور،انقلاب و جنگ همان رادیو های بیگانه بودند و ایشان هر از چند گاهی موج رادیو را به سمت رادیو خودمان اهواز تاب می داد تا ببیند چه خبر است و هر بار فقط صوت قرآن بود که از این رادیو به گوش می رسید و پدرم هم می گفت اینها یک نوار گذاشته اند و خودشان هم فرار کرده اند و مردم را به حساب نیاورده اند. به پدرم توصیه کردم که ما هم پیاده حرکت کنیم، گفت نه پسرم اگر قرارست بمیریم بهتر است درخانه خودمان بمیریم و ننگ است که در بیابان خوراک جانوران گردیم و اینگونه شد که ما از جای خودمان حرکت نکردیم و فقط نظاره گر حرکت مردم در خیابان مان بودیم و اگر آنها آب یا چیز دیگری می خواستند به آنها می دادیم. شدت انفجارها تا انتهای شب ادامه داشت و هرچه به نیمه های شب می رسید از شدت انفجارات آن کاسته می شد طوری که در انتهای شب هر چند دقیقه یکبار شعله ایی به آسمان می رفت و منفجر می شد،این موضوع تا صبح روز بعد ادامه داشت و کم کم به به حالت عادی برگشت و دیگر از آن نقطه صدای انفجار نمی آمد.

زمان بابادی شوراب