جنایتی بنام اعتماد دزدی !

آبروی خودم را میبرم تا طلب حلالیت کنم … سال 62 جنگ تحمیلی تقریبا مساله روز و محور اصلی مباحث افراد جامعه و دغدغه همگان بود ، در کلاس دوم متوسطه در یکی از محرومترین اما ارزشی ترین مناطق اهواز یعنی حصیرآباد مشغول تحصیل بودم ، محله ای که وجود و فعالیت سردارانی همچون سرلشکر […]

آبروی خودم را میبرم تا طلب حلالیت کنم … سال 62 جنگ تحمیلی تقریبا مساله روز و محور اصلی مباحث افراد جامعه و دغدغه همگان بود ، در کلاس دوم متوسطه در یکی از محرومترین اما ارزشی ترین مناطق اهواز یعنی حصیرآباد مشغول تحصیل بودم ، محله ای که وجود و فعالیت سردارانی همچون سرلشکر شهید علی هاشمی ، شهیدان صادق مقدمیان ، مصطفی ابلوچ ، خوشنودی و … همه دانش آموزان و دانشجویان را مجذوب مسجد کرده بود و من نیز چون سایر جوانان به عشق انقلاب و امام ره بخش اعظم وقت خود را با فعالیت در مسجد و پایگاه بسیج سپری می کردم

%d8%af%da%a9%d8%aa%d8%b1-%d9%81%d8%a7%d8%b6%d9%84-%d8%ae%d9%85%db%8c%d8%b3%db%8c1

نمی دانم ، شاید زندگی پر از معنویت بدلیل شرایط اجتماعی و سیاسی به امثال ما در آن سن و سال تحمیل شده بود ، و غیر از این نوع انتخاب ، انتخابی دیگر میسر نبود . این حالتها و آن نوع زندگی کردن ها واقعا “احلی من العسل” شیرین تر از عسل بود. زمانی در دوره دبیرستان معمولا قبل از اذان ظهر بهر بهانه ای از مدرسه خارج میشدم و بجای خانه به مسجد محلمان میرفتم .

یک دستگاه رادیوی جیبی توشیبا را که دست دوم خریده و در کتابخانه مسجد نگهداری میکردم بیرون می آوردم و درس های اخلاق شهید دستغیب را گوش فرا می دادم  ، صد افسوس که چرا هنوز لیاقت بندگی را پیدا ننموده ام ، اذان که میگفت با تک تک کلمات و تعابیر اذان اوج میگرفتم ، ولی احساسم این بود ، همه از من برترند و من هنوز گناهکار ، عبادات ناقص خود هستم . اما چرا این خاطره که مثل خوره روحم را آزار میدهد بعد از حدود 32 سال هنوز با من است: در آن مسجد آقایی که کاملا موردداعتماد بچه ها بود و آدم جاافتاده و دارای ظاهر دینی داشت ،بعد از نماز مغرب و عشا کلاس اخلاق اسلامی را عهده دار بود و انصافا در این رابطه مسلط و خوب مطلب ارائه میداد ، در پایان یکی از جلسات ایشان گفتند که بدلیل جنگ و کمبود شدید اقلام و کالاها مقرر است از بین بچه های مسجد جهت تحقیق از افرادی که درخواست کالا از قبیل یخچال ، تلویزیون و .. دارند بعمل آید ، درراین رابطه فرمهایی تهیه شده بودند که آدرس منزل ، نوع درخواست کالا و برخی اطلاعات قید شده بود ،

حاجی فوق الاشاره ما با تاکید اعلام داشت که بعد از اینکه به منازل رفته و بررسی همه جانبه چنانچه واقعا فاقد آن کالای درخواستی بود ،بالای فرم بنویسید استحقاق دارد ، اما اگر آن کالا وجود داشت و حتی اگر سوخته و یا خراب بود ، بنویسید استحقاق ندارد!! حواستان باشد که خدای نکرده با دلسوزی بیخود آخرت خودتان را نسوزانید !! زیرا این کالاها فقط و فقط باید به مستحقان واقعی برسد ، اینقدر این جملات را گفت ، که حتی موضوع را به خانوده ام که خانواده شلوغی بود و جزئ خانواده هایی بود که درخواست یخچال داشت را نگفتم ، زیرا نمیخواستم باعث ناراحتی مادر بیمارم که از سرطان ریه رنج میبرد شوم ، زیرا ما با 9 نفر یک یخچال فیلکو 9 فوت دررمنزل داشتیم و بهر حال یخچال داشتیم !! روز دوم بعد از آن توجیهات شرعی آقای ف ، به چند جا سر زدم غالبا بدبخت و فقیر ؛ تا اذان ظهر ساعتی مانده بود ، اینبار آدرس ،انتهای خیابان 1 فرعی حصیرآباد بود ،در سینه کوه و جایی که حتی از نظر خانواده های حصیر آبادی محروم !! و از سر ناچاری باید در آن مکانها زیست ، کوچه های باریک و غیرماشین رو خانه های 60 متری ،جوی های رو باز که بوی تعفن همه جادرا پرکرده بود ، و رنگ صورت بی رمق کودکانی که سوئ تغذیه را اعلام میکرد

آدرس را طبق پلاک درست بود ، درب کوچک آهنی و آبی رنگ ، با احترام درب را زدم ، زنی جوان در را باز کرد، با سر پایین و گردن شکسته سلام کردم ، آخر آموخته بودم چنانچه در دیدار و برخورد با نامحرم چشمانت را به زمین بدوزی خداوند به اندازه ریگ های زمین برایمان حسنه ثبت میکند ، سلا م کردم و گفتم شما درخواست خرید تعاونی یخچال کرده اید ؛ — آره -آره اجازه بدید عمویم را صدا کنم ، با تندی و شعف و ذوق زدگی بداخل خزید و میشنیدم میگفت عمو امروز روز خوبی است آمده اند مجوز خرید یخچال بدهند ، بعد از لختی ، پیرمرد نحیف و دشداشه پوشی آمد ، دوباره سلام کردم و گفتم برای تحقیق آمده ایم تا اگر یخچال نداشته باشید برایتان با پول خودتان اما بصورت تعاونی حواله صادر کنیم ، اما به شرط این که اجازه بدهید منزل را بازرسی کنیم ، ایشان با بزرگ منشی گفتند اهلا و سهلا اما ما یخچال نداریم ! داخل رفتم اتاقها را یکی یکی چک کردم خبری از یخچال نبود ، در دالان خانه گویا اتاقی بود که درش با قفل آویز قفل بود ، دم درب آن اتاق ایستادم ،گفتم اینجا را نیز باید ببینم ، آخر من برای قضاوت احساس بین بهشت و جهنم را داشتم و حرف های آقای ف را مرتب با خودم تکرار میکردم ” فقط برای کسانی بنویسید استحقاق دارد که اصلا نداشته باشند” . پیرمرد با خواهش گفت اتاق پسرم است که با ما زندگی میکند و آن خانم که درب را برای شما باز کرد زنش است ،؛گفتم نمی شود ، و باید وظیفه خودم را انجام دهم ،

بالاخره کلید را آوردند ، بله ! یک یخچال با مارک آزمایش سالم و در حدود 9 فوتی به اندازه یخچال منزلمان!! چیزی نگفتم ، اماپیرمرد فهمید که وجود یخچال پسرش مانع صدور حواله میشد!! مرا به گوشه ای کشید ، گفت : تومثل پسرمی ! ببین پایم چگونه با قیر سوخته است .. لباسش را بالا کشید . روی پایش گوشتی نبود و خونابه ناشی از جراحت سوختگی روی پایش جاری بود ، پایم را میبنی که چطور سوخته ؟ شدیدا تشنه ام میشود و نیاز به آب خنک دارم ، اما خجالت میکشم زیاد از یخچال پسرم استفاده کنم ،؛خدا خیرت بده ! این آخرین جملات پیرمرد با بنده بود ، جلوی او روی فرم چیزی ننوشتم ، اما بعد از کلنجار مختصری اعتقاد بر عاطفه ام پیروز شد ، بالای فرم نوشتم ،استحقاق ندارد،!!! ای کاش دستم می شکست ،پایم با قیر میسوخت ،تا این دو کلمه لعنتی اینقدر اکنون مایه شرمندگی من نمیشدند ، اما چرا !!

حدود گذشت حدود دو ماه از این تراژدی ،حسین برادر زن، آقای ف که در یک تیم فوتبال بودیم در پایان یک مسابقه بهم گفت : ” فاضل خواهرم و شوهر وبچه هاش برای زیارت!!! رفته اند مشهد و کلید منزلشان که در کوی ملت (کورش) است را جهت سرزدن به خانه اشان را نزد ما گذاشته و قرار است امشب من برم آنجا بخوابم ، اگه دوست داشته باشی باتفاق بریم ! قبول کردم با موتور رفتیم ، خانه ی معلم اخلاق اسلامی که اکنون با زن و بچه به حج فقرا یعنی مشهد رفته !! حالا راست و دروغ اش را نمی دانم !

در آن خانه به چشم خود دیدم با خانه های حصیر آباد خیلی تفاوت داشت ، حیاطی بزرگ و دارای باغچه و یک الاکلنگ ، حسین درب حال را که چندین قفل آشکار و پنهان را داشت را با کلیدهای همراه خود گشود ، این دیگر کجاست !! فرش های بسیار زیبا ، یخچال های بزرگ ، تابلو ها ، چندین دست مبل ،”چند تلویزیون که در هراتاق نصب بود و … به حسین گفتم : این قصر آقای ف دامادتان است نامرد ! خوش بحال خواهرت !! در عالم صداقت دوره همسالی و ورزشی حسین گفت : ف خیلی آدم کثیفیه وخواهرم دلخوشی از او نداره ، اما با زبون همه را فریب میده ! حسین نگفت چرا کثیفه ! اما من فهمیدم ، ف دزده ! که قبل از اینکه یخچال بدزده اعتماد میدزده و تمامی سرمایه ما انسانها همین اعتمادی است که ف آنرا دزدید و با زن وبچه به مسافرت رفت . اما خدا هم صبری دارد!

فاضل خمیسی