به عمل کار بر آید…/ جمال درویش

داشتم یادداشت ‌هایم را تنظیم می ‌کردم یادداشت مانور ارتقاء ایمنی راه ‌ها را با این جمله استاندار به پایان رساندم که گفته بود. نزدیک تعطیلات عید مسافرین زیادی به خوزستان خواهند آمد راهیان نور هم هستند نصب علائم جاده‌ای و ایمنی راه‌ ها را باید جدی بگیریم. یادداشت بعد مربوط به روز شنبه اولین […]

داشتم یادداشت ‌هایم را تنظیم می ‌کردم یادداشت مانور ارتقاء ایمنی راه ‌ها را با این جمله استاندار به پایان رساندم که گفته بود. نزدیک تعطیلات عید مسافرین زیادی به خوزستان خواهند آمد راهیان نور هم هستند نصب علائم جاده‌ای و ایمنی راه‌ ها را باید جدی بگیریم. یادداشت بعد مربوط به روز شنبه اولین روز از آخرین هفته سال ۹۲ بود صبح زود همراه استاندار به شلمچه رفتیم برای استقبال از پیکر شهیدان، ۹۵ قهرمان گمنام.

81093015-5577882

به شلمچه رسیدم جمعیت موج می زد زن و مرد پیر و جوان از اقصی نقاط کشور که با کاروان‌ های راهیان نور به مرز آمده بودند. استاندار به میان جمعیت به هم فشرده رفت در حالی که می ‌توانست از کریدور مخصوص  برود این کارگر زاده علاقه عجیبی به بودن در میان مردم دارد با هر زحمتی بود خودمان را به جلو جمعیت رساندیم  نظامیان، روحانیون و بعضی از مسئولین استان و فرماندهان دوران دفاع مقدس سردار قالیباف ، سردار باقرزاده و دیگران خبرنگاران از این سو به آن سو می رفتند و عکاسان صحنه ها را شکار می‌کردند. آیت ا… موسوی جزایری، سردار قالیباف و دکتر مقتدائی چهره محبوب عکاسان بودند. زمین از بارش شب گذشته خیس بود نسیمی ملایم می ‌وزید همه چیز حکایت از بهار داشت و ۹۵ شقایق پرپر پشت  دروازه‌ های وطن و چشم‌ های اشک آلود مردم . دقایقی بعد پیکرهای عزیزان مردم از مرز گذشتند و وارد خاک وطن شدند تابوت‌های شهدا پیچیده در پرچم جمهوری اسلامی در چند  قدمی ما منظم روی زمین قرار گرفتند گروه موزیک شروع به نواختن سرود ملی کرد و پس از آن مارش نظامی نواخته شد و پیکرهای شهدا بر دست های مردم، خواهری گریه‌ کنان جلو آمد دستی به تابوت شهید زد و گفت بگذارید تابوتش را لمس کنم شاید شهید من باشد.

 آیت ا… جزایری ، سردار قالیباف و دکتر مقتدائی مشترکاً تابوت یکی از شهیدان را بردست گرفتند. دیدگان آیت ا… جزایری  از گریه به سرخی می‌گرایید گونه‌های آقای قالیباف خیس بود و اشک در چشمان مقتدائی حلقه زده بود آثار غم و اندوه در چهره استاندار نمایان بود به افق چشم دوخته بود گویی خاطراتی را مرور می‌کرد خاطرات روزهای آغاز جنگ، بمباران بی وقفه شهر، دوستانی که با آنها سپاه پاسداران و بسیج آبادان را پایه گذاری کردند و بسیاری از آنها اکنون نیستند، خاطره خاکسپاری شهدای کوی ذوالفقاری یا خاطره روزی که رفته بود تا دومین برادر زاده شهیدش را شناسایی کند و با دیدن پیکر غرق خون غلامرضا که در آرامش ابدی فرو رفته بود بغضش ترکید با لباس بسیجی و خاک آلودش تفنگش را به سویی گذاشت و به دیوار تکیه کرد چشم‌هایش را برهم گذاشت و آرام آرام گریه کرد برای غربت ایران برای غربت ملت ایران احساس می‌کرد هیچکس هیچکس در این دنیا نیست که صدای مظلومیت ملت ایران را بشنود و سینه‌اش می‌سوخت در غم سرو قامتان معصومی که مظلومانه به خاک می‌افتند در حال نوشتن بودم که آقای حمیدی نسب برگه‌ای را روی میزم گذاشت مصاحبه یکی از نمایندگان محترم اهواز در مجلس بود که از مقتدائی گلایه کرده بود که چرا در جلسات مربوط به راهیان نور شرکت نمی‌کند حمیدی نسب گفت ببخشید رشته افکار را پاره کردم گفتم  . نه شکرخدا ! تمام شد .