نشعانیات : انتخابات آخرت (۵)

سید نشعان آلبوشوکه : اوضاع تو بهشت کم کم داشت از سیطره خارج میشد، این دار و دسته جدید، درک صحیحی از بهشت نداشتند و هنوز هم تو حس و حال زمین بودند،حتی مرگ هم در آنها تغییری ایجاد نکرده بود.تو این گیرودار یهویی هوس مفطح کردم ،تو دلم گفتم ،واااای اینقدر گرسنه ام که […]

سید نشعان آلبوشوکه : اوضاع تو بهشت کم کم داشت از سیطره خارج میشد، این دار و دسته جدید، درک صحیحی از بهشت نداشتند و هنوز هم تو حس و حال زمین بودند،حتی مرگ هم در آنها تغییری ایجاد نکرده بود.تو این گیرودار یهویی هوس مفطح کردم ،تو دلم گفتم ،واااای اینقدر گرسنه ام که میتونم یک گوزن مخداش را درسته بخورم . دکتر جعفری گفت برادر عزیز مشداخ، مش دااااااخ ، گوزن مشداخ ،گفتم چی ، گفت گوزن مخداش نه و مشداخ درسته، گفتم لامصب من تو دلم آرزو کردم ، گفت بله ولی با صدای بلندی داشتی فکر میکردی !!!!. یهو ی سینی که در آن یک گوزن درسته دران کباب شده بود جلوی من ظاهر شد ، ترسیدم غیبش بزنه ،فورا ران گوزن کبابی رو کندم و یک گاز درسته ازش گرفتم ، ناصر عبیات (فعال محیط زیست)عین بیرانود، بطرفم شیرجه رفت و با دو دست گلویم را فشرد , داشتم خفه میشدم ، صورتم داشت کبود میشد اما اون ول کن نبود ومرتب می‌گفت :تخ کن ،گوزن مادر مرده رو تخ کن ، یا الله تخ کن ،،، تا تیکه گوشتو از حلقومم نکشید ولم نکرد ، نفس راحتی کشیدم ،باخودم گفتم، خدا اگه برا ناصر عبیات چاره ای نیاندیشد،همه بهشتیان را گیاهخوار می‌کند،همان بیچاره گانی که آن دنیا همیشه ی خدا در حسرت گوشت و مرغ بودند.

هیاهو همچنان ادامه داشت ، صحنه ای توجهم را جلب کرد ، سهراب سپهری را دیدم که کنار جوی شیر نشسته بود وارام و بی حرکت به جریان رود شیر خیره شده بود، در این لحظه ابوصگر در حالیکه شلوار کردی و زیر پوش رکابی به تن داشت ، با موهای ژولیده و ریشی بلند شبیه لئو تولستوی شده بود(خدایا منو بخاطر این قیاس مع الفارق ببخش و بیامرز)پرید وسط جوی شیر وبرخلاف جریان حرکت میکرد انگار رژه میرفت ،سهراب سپری با دیدن این صحنه بهم ریخت و بر سر خود زد و گفت : شیر را گل نکنید، ابوصگر درست بالای سر سهراب ایستاد و سر این شاعر حساس را توی شیر کرد وگفت برو بینیم بابا …. اگه فرشته ها سهراب را از دست ابوصگر نجات نمی‌دادند ،حتما خفه میشد ، خلاصه اوضاع شیر تو شیر شده بود.

ندا آمد این جماعت اراذل و اوباش، لیاقت بهشت را ندارد، همه آنها را ببرید جهنم .فرشته های نگهبان همه دوستان را بصف کردند و به طرف ،درب بهشت هدایت کردند، نکته جالب توجه این بود که انگار نه انگار که میخواهند ما را از بهشت برانند ،انگونه که پدرمان آدم رانده شد . ادم اما آدم به زمین رفت و با حوا زندگی تازه ای را شروع کرده وعوضش، کلی بدبختی ومشقت برای ما به ارث گذاشت ، در حالیکه ما قراره برویم جهنم ومعلوم نبود آنجا چه چیزی انتظار ما را خواهد کشید.‌

جماعت خیلی بیخیال درحالیکه باهم خوش و بش میکردند به درب بهشت رسیدند ، نه شورشی، نه اعتصابی ونه حتی طوماری به نشانه ی اعتراض نوشتند، صدایی از میان جمع گفت دوستان پیشنهاد میکنم برای این گروه نامی برازنده انتخاب کنیم ، آن یکی گفت :اسم این گروه را جمعیت بیچارگان نامگذاری کنیم.دکتر کیانوش راد، توجهم را جلب کرد، در حالیکه بصورت قپانی به او دستبند زده بودند، جلو‌ی جمع حرکت میکرد،هیچ نشانه ی اعتراضی در چهره اش ندیدم،

با خودم گفتم این بیچاره اون دنیا یا توی زندان بود یا خانه نشین، اینجا هم که وضعش اینه.در حالیکه، سر به زیر انداخته بود، آهسته وشمرده قدم برمیداشت، تو گویی توی میدان مین بود، انگار بسوی چوبه ی دار میرفت.همه به بیرون بهشت هدایت شدیم ، الان درب جهنم درست روبروی ما بود . همچون کالایی بنجل ونامرغوب ،مارا تحویل فرشتگان جهنم دادند ، فرشتگان جهنم برخلاف فرشتگان بهشت، چهره ای زمخت و خشن داشتند و در دستان همه آنها چیزی شبیه چنگک بود .
درب جهنم از سنگ ساخته شده بود، تو گویی یکی از دژ های دوران قرون وسطی بود ،در لابلای سنگهای دیوار جهنم خزه ها رشد کرده بودند ،به خزه ها، خیره شدم ،سبزه وگیاه همیشه بمن آرامش میداد ،اینجا اما طور دیگری بود ، با اینکه سرنوشت نامعلومی انتظار ما را می‌کشید ،اما در چهره هیچکس ترس ودلهره را مشاهده نکردم ،انگار دورن این جماعت تهی از احساس شده بود ، نمیدانم شاید تاثیر فضای برزخ میان بهشت و جهنم بود ،فضایی تهی وبی روح، جز آن خزه ای که لابلای سنگهای دیوار جهنم رشد کرده بود.درب باز شده وما وارد جهنم شدیم ،شاید عبارت صحیح اینه که ،به جهنم رفتیم …. یا رفتیم به جهنم .

ادامه دارد