پیوند حلقه های درد – ۲

عارف خصافی :از عدم به وجود. از نیستی به هستی.و از تاریکی به روشنایی جهان فانی،از کیسه ی لزج شده به دامانِ عشق ،قدم گذاشم .نه تنها تکیه گاه من بود بلکه او را مصدری پیوند خورده در زندگی و رشد خود دانستم.همان کسی که تاکنون هیچ کائنی از کائنات خداوند نتوانسته بود مرا حمایت […]

عارف خصافی :از عدم به وجود. از نیستی به هستی.و از تاریکی به روشنایی جهان فانی،از کیسه ی لزج شده به دامانِ عشق ،قدم گذاشم .نه تنها تکیه گاه من بود بلکه او را مصدری پیوند خورده در زندگی و رشد خود دانستم.همان کسی که تاکنون هیچ کائنی از کائنات خداوند نتوانسته بود مرا حمایت کند . آن هنگام ، نیمه شب _ همه در شیرین ترین خواب ها_ بسر می بردند، و او با کوچکترین گریه های من بیدار می شد و مرا در آغوش گرم و زیبای خود محکم می گرفت تا از شر هر گزندی محفوظ بدارد .و بعد از رسیدن به آرامش و امنیت ، مرا از شیرگاهش _ جهت رشد نامحسوس ، تغذیه دهد.

در شگفتم چگونه او را مادر نام نهادند نامی که برای او بسیار اندک است ، باز در شگفتم که چگونه از نام هایی همچون: وجود ، حامی ، ایثار غافل شده اند. تپش های قلب او نشان از آن داشت:آن هنگام که در کیسه ی لزج شده واقع شده بودم، صدای تپش های او مرا نوازش می داد و امنیت می بخشید و در عالم عدم _ با تمام وجودم آن را حس می کردم‌ .

تهی بودم و چون به وجود رسیدم ، کاسه ی تهی و خالی من ، با اولین کلمه ی مادر پُر شد.و کم کم از گنجینه های کلماتِ پیوند یافته ی او ، آموزش دیدم. وقتی به وجود ظاهری و مرئی رسیدم ، تازه دریافتم باید کاسه ی خالی را با آموزه های ندانسته ، پُر کرد.زیرا تهی ماندن از آموزه ها در جهان پیش رو ، مساوی با پوچی مطلق و شاید عدم آن، تلقی می شد.. و اینست مقتضیات طبیعت و چرخه های تسلسلی آن. تسلسلی که بخش ان شامل حیوانی است که در نُطق با دیگر کائنات متفاوت است.و کلماتی که گاهی مصدر گرفتاری واقع می شوند و او را درحلقه ی تاخیر می اندازد..زیرا در اختیار کردن کلمات زیبا ابا کرده بود.

مادری که در در دو مسیر ِ تربیت و رساندن تغذیه جان فشانی میکرد ، من نیز به تَبَعِ او سرشار از قوت و شادابی، ظاهر می شوم.اما افسوس ، گاهی این حلقه ها ، عاری از درک صحیح نسبت به یکدیگر ظاهر می شوند.و از اهدای انرژی زیبا به حلقه های دیگر بخل می ورزند.و شاید از بد اقبالی ، گرفتار حلقه ای فسیل شده می شوند. تا اینکه چنین شد حال روز این مادر_ این حامی بزرگ _ این ایثارگر _ برای تقسیم لقمه های نان چگونه استقامت می ورزد. اما با لبخندهای کاذب_ محکم ظاهر می شود که درک آن برای همه پنهان است. !!!

و صد افسوس از حلقه هایی که در عمل _ فی ذاته مستقل است اما در ذات اجتماعی خود چنان پیوندی بافته اند که خود از آنها ، بی خبر می باشند. و این بی خبری و نا آگاهی و جهل است که زندگی ها را مختل خواهد کرد..و پلاسیدگی یکی از حلقه های دور، چنان _مادر را گرفتار ساخت تا اینکه تاثیرش بر من و شاید تو ، دو چندان کرده است و ممکن است تا زمانی نامشخص، به قهقرا خواهد کشاند و آن هنگام تو چه می دانی دیگر سرنوشت چه رقمی خواهد زد؟

********************

نمی دانستم کجا بودم و چرا مرا انتخاب کردند؟هر چند که می دانم وجود چنین مجموعه ای بزرگ، خالی از هدف نیست اما انتهای آن به کجا ختم می شود را باز نمی دانم.بالاخره در دامان کسی واقع شدم که خود جزئی از حلقات پیوند خورده می باشد.و برای او زیر مجموعه درست شده است و به حلقات دیگر متصل گشت.حلقاتی که گاهی درد و محنت های خود را به دیگری منتقل می کند هر چند ، پر از عشق و مهربانی باشد.و از میان تمامی حلقه ها، مادر است که گرفتار سوء مدیریت حلقه های دیگر شده است و او را در جامعه به لایه ی پایین کشانده. و باعث شده تا از انگیزه باز داشته باشد و محکوم به بقای بدون عشق و انگیزه گردد.

مادری با هفت فرزند قد و نیم قد، همگی ، سرگرم دنیای بازی های خود می باشند، و با ادراکی ضعیف که در فاصله های غیر قابل وصف ، با یک اشتراک، در مجموعه ی بقا و زندگی، قرار گرفته است. فریاد های مادر ، پریشانی های او، پرخاشگریهای صبح هنگامش نشان از آشفتگی های روحی دارد .که به حکم احساس و یا فرار از فقر و شاید برای باز کردن روزنه ی امیدی بهتر ، عقد و پیمان زندگی را با مردی بسته است که همیشه احساسات و عواطف را جایگزین عقل برای زندگی اولویت های خود قرار داده است و این شد که نه تنها مادر بلکه همه اعضای خانواده از کنترل مدیریت خانواده خارج شوند و هر کس برای خود طبق جریان های لحظه ای، زندگی کنند.و هر کدام با فرسنگ ها فاصله در یک چهار چوب دیوار کشیده شده و زیر یک سقف _ زندگی خود را ادامه دهند.و واژگان وحدت بخش را وفق تفکرات محدود خود تعریف کرده اند.واژه مشورت را نیز تنها برای یک امر یاد گرفته اند

امری که، هرگز خیرخواهانه نبوده است.مشورت را برای تصمیمی جدی جهت رقابت و زورآزمایی اختیار می کنند. این بی سامانی و پریشان حالی و آسیب از آنجا شروع شد که برادرم را ماشین زد و فرار کرد. و او را بر بستر بیماری بصورت فلج شده رها نمود.و پدر را با کوله باری از محنت قرار داده است. و کم کم مدیریت را از دست داده و پریشان حالی او دیگر در مکانی جایگیر نبود بلکه آنرا به هر کجا که می رفت با خود حمل می کرد .تا اینکه مسیر زندگی را بر دو راهی قرار داد .راهی که با گذر زمان آنرا به افسردگی تبدیل می کرد و یا اینکه لاجرم سفاهت را پیش کشد.که این در قالب انسان های عاطفی هرگز پذیرا و قابل تعریف نمی تواند باشد.

 

**********************

چنانچه زخم بر پیکر یکی از حلقه های پیوند خورده ، وارد شود باعث رنجش دیگر حلقه ها خواهد شد،چنانچه این رنجش و زخم ها عمق پیدا کند باعث می شود تا تمرکز بر مدیریت، از بین رود و ارتباط حلقه ها با یکدیگر به گسست منتهی شود.آن زمان که برادرم احمد در بستر خود بر اثر تصادف از ناحیه نخاع ضربه ی شدیدی خورده بود، باعث شد تا پدرم غرق در افکارش گردد.به هر کجا می می رفت، این افکار را با خود حمل کند .تا اینکه رفته رفته و کم کم به انزوا کشیده شد.افکاری که از تنفس های زیبا، عاری بود افکاری که تمام انرژی خود را بر یک جا به انحصار کشیده شده بود.تا اینکه سر تا پا ، وجودش را به کسالت سوق داد.در تاریکی های خود سیر میکرد.گوشه ی تنهایی را انتخاب می کرد.و اشک هایی پر از یأس و ناامیدی از چشمانش جاری می شد.و رمقی برای کار کردن نداشت.زیرا؛ همه ی توانایی های او توسط افکار پریشانش به تحلیل رفته بود.دیگر توانایی اطاعت از کارفرمای خود را نداشت.از سویی؛ کارفرما نیز نمی توانست ضررهای مادی را متحمل شود.اما رعایت حال او امری است انسانی تلقی می شد ، هر چند در گذر زمان به ملالت کشیده شده بود.

کارفرما ، پریشان حالی پدر را لمس کرده بود .طوری که دلسوزی او به نگرانی تبدیل گشت.او می دید چگونه پدر برای خود، جهانی کوچک و تاریک در ذهن، ترسیم کرده بود.و به این جهان علاقه پیدا کرده است.تا اینکه به افسردگی بدل گشت.همان بیماری روحی و روانی، که شب ها را با افکار مخوف، سپری می کرد و روز را بی اشتها می گذراند.لاغر و نحیف گشت.حتی از آرایش های معمولی سر باز زد. تقلا می کرد تا هزینه ی درمان برادرم را هر طور که باشد بدست آورد.ر دری را که می زد ، ناامید به خانه بر می گشت.نا امیدی او در ژولیدگی و پریشان حالی او نمایان بود .و باعث شد تا شب هنگام اشعاری را بر لب زمزمه کند.اشعاری که گویای درد درونی باشد.دردی که سوز را احساس می کرد تا شاید کمی آرام گیرد:

پریشانم،

جهان، تاریک و من درمانده و خسته

نمی دانم

کدامین دست را بوسم

کدامین قبله ی عالم نشینم اشکها ریزم

پریشانم.

ز این رنجش ز این درد و ز این آهی که از سینه برون آرد.

پریشانم از این دنیای بی حاصل

وقتی مادر حال او را چنین می دید بر نگرانیهای او افزون می شد.سعی می کرد تا او را دلداری دهد و امید بخشد تا گرفتار فرسودگی دو حلقه از حلقه های پیوند خورده نگردد.