وقتی غروب غم انگیز تیره می شد…

محمد شریفی :اون دوره ها یادش بخیر ، اون زمان که بچه بودم ، توی آبادی ما دروغ دادن خیلی کار آسان و ساده ای نبود، هرکس هم که دروغی سرهم برهم می کرد ،اینقد ناشیانه عمل می کرد که خیلی زود دستش رو می شد. آخر سر هم خود آدم دروغگو خنده اش می […]

محمد شریفی :اون دوره ها یادش بخیر ، اون زمان که بچه بودم ، توی آبادی ما دروغ دادن خیلی کار آسان و ساده ای نبود، هرکس هم که دروغی سرهم برهم می کرد ،اینقد ناشیانه عمل می کرد که خیلی زود دستش رو می شد. آخر سر هم خود آدم دروغگو خنده اش می گرفت و با یک پوزش و توبه دل همه نرم می شد، خاله ستاره می گفت: هر که دروغ بگه، خدا کورش می کنه، گفتم خاله ، خودم شاهد بودم که خالو لطفی دو بار دروغ گفت، کور هم نشد؟ خاله گفت: لطفی قلبش کور شد، کوری و سیاهی قلب از کوری چشم و صدتا سرطان بدتر است، یادم میاد در یکی از غروبان بهار،یهویی آسمان تیره شد،از ترس پریدم توی دامن مادر بزرگ ،مادر بزرگ گفت: ننه بدو برو توی خونه،فکر کنم یه آدم از خدا بی خبری انارهای باغ خاله مشتری رو چیده، اونم نفرین کرد، آسمون هم بخاطر دوتا یتیم مشتری غضبش گرفت و تیره شد، مادر بزرگ گفت، دستم را بگیر ببرم بالای پشت بام، بالای پشت بام که رفت ، رو به آسمان کرد، گفت : خدا تاوان ضرر و زیان مشتری با من ، من جبران می کنم ، توهم به مردم آبادی رحم کن..خاله مشتری مادر بزرگ را که دید ، گفت خاله بخدا من نفرین نکردم ، اما بچه های آبادی اون وری دیگه اناری باقی نذاشتن….

قدیم قدیما مردم ساده نبودن اما تا دلتان بخواهد پاک بودن و بی غل و غش،الان که دارم خاطرات غبار گرفته و از یاد رفته ی گذشته را مرور می کنم ، بد جوری دلم گرفت، خصوصا این روزها که دروغ و ریا همه جا جولان می دهد.چه جانکاه است که ماهیت واقعی آدم هایی که خیلی رویشان حساب باز کردی برایت آشکار بشه و بگی صد رحمت به بچه های آبادی اونوری ، خاله مشتری یادت بخیر….