افسوس هایت را زمین بگذار

دکتر فاضل خمیسی: شنیدم مریض و در بستر افتاده ، میگفتند حالش زیاد خوب نیست و اگر به ملاقاتش میروی شاید در نگاه اول او را نشناسی!. این شناخته نشدن برای همه ی ما دیر یا زود اتفاق میافتد مهم آنست که «خویش» را گم نکنیم .صبر کردم که از وقت ناهار بگذرد و هنوز […]

دکتر فاضل خمیسی: شنیدم مریض و در بستر افتاده ، میگفتند حالش زیاد خوب نیست و اگر به ملاقاتش میروی شاید در نگاه اول او را نشناسی!. این شناخته نشدن برای همه ی ما دیر یا زود اتفاق میافتد مهم آنست که «خویش» را گم نکنیم .صبر کردم که از وقت ناهار بگذرد و هنوز عصر نیامده به دیدارش روم ، از او خاطرات زیادی داشتم ، از هر منظری بزرگ محله مان بود ، سبیل و هیکل پهلوانی و وضعیت مالی بهتر نسبت به سایر همسایه ها جایگاه مطلوبی به او میداد .حالا پیرمردی سالخورده ، بیمار ، رنگ پریده و رنجور روی یک تخت خواب مندرس در انتظار «رفتن» نفس ، نفس میزد .

سلام که کردم رویش را بسویم برگرداند ، چشمانش هیچ رنگی نداشتند مثل اینکه مرگ از آنها شروع شده بود ، مرا نشناخت ! انگار نه انگار دوماهه پیش کلی با هم خوش و بش کرده و سراغ تک ، تک فامیل و خانواده را از من پرسیده بود ، همیشه به حافظه ی آقا مرتضی غبطه میخوردم ،گویا الان از آن همه حافظه فقط خیالی مانده بود.دستم را روی پایش که گذاشتم ، پوست بود و استخوانی که حرف‌ها از روزگار داشت . پوست خشک بدون گوشتش باعث شد که استخوان پایش را بدون واسطه لمس کنم و این لمس چقدر چندش آور بود .

نوجوان که بودیم چقدر دوست داشتیم مثل آقا مرتضی جنتلمن بشیم ، خوش تیپ و خوش مشرب ، اما حالا به خودم یادآوری کردم وقتی از پیشش رفتم حتماً دستانم را آب و صابون خوب بشورم حس میکردم تکه هایی از پوست و استخوان پایش به کف دستانم چسبیده است ، انگار قطعات بدنش برای یک دوره ای موقت سرهم بندی و الان تاریخ این سرهم بندی تمام شده و زمان متلاشی شدن آغاز شده بود!

برای او از آن همه دولت و مکنت فقط خس ، خس نفسی مانده و فکر کنم غریبانه ترین حالت آنست که در میان آشنایانت کسی را نشناسی و آنها هم بجز خاطره با الان تو ، بیگانه باشند ، و «حالای»
آقا مرتضی این آینده را برای همه ما ترسیم میکرد . هیچ ساعتی در اتاق نبود و تمام شرایط برای یک انتها فراهم شده است.چشمان بی رنگش را به سقف اتاق دوخت ، انگار منتظر معجزه ای بود ، او الان نه نماینده قوم و نژادی خاص ، نه پهلوان محله و نه پدر خانواده بود ، او همه ی ماها بود با دلتنگی هایی که به دوش داریم …تمام اتاق ساکت بود ، یهو «معجزه»رخ داد ، آقا مرتضی کف دو دستش را بهم زد و با صدای واضح مثل اینکه میخواست کتابی را در یک کلمه خلاصه کند ، با فریاد خفه ای گفت : «حیف»! حیف دوم را نیمه گفت!

بجای اینکه سکوت اتاق با «حیف گفتن» آقا مرتضی بشکند ، چندین برابر سنگین تر شد .نمیدانم ، افسوسش بخاطر چی بود ، شاید بخاطر رفتارهایی که کرده و حالا دیگر مجال اصلاح آنها نیست و یا بدلیل کارهایی که باید انجام میداد و هر روز امروز و فردا میکرد اما میدانم ، آقا مرتضی از بعضی چیزها پشیمان است …